کربلا؛ جدال شخصیتها
جواد شاملو
شخصیت مهمتر است یا عقیده؟ این چالشی است که در ذهن بسیاری از افراد وجود دارد. میگویند اگر کسی اعتقادش قدری اصطلاحا شل است، یا اصلا مسلمان نیست و دینی ندارد، در عوض با اخلاق است؛ محترم است، شخصیت دارد. بهبیاندیگر، ما وقتی میگوییم «داعشی»، در درجه اول به یک خلق و سرشت اشاره میکنیم یا به یک عقیده؟ به نظر میرسد دستکم در ذهن مردم، داعشی بودن یک صفت اخلاقی است. داعشی کسی است که خوی پلید دارد، بعد میگوییم فلان عقیده را هم دارد. بهراستی چه کسی میتواند بپذیرد داعشی که مرزهای پلیدی را تا پختن نوزاد انسان و قرار دادن آن جلوی چشمان مادرش پیش میبرد، تنها بهخاطر عقیدهاش این کار میکند؟ عقیده نهایتا میتواند بگوید کسی را بکش، اما پختن نوزاد کار آدمی است که ذات و سرشتش بهکلی از انسانیت طلاق گرفته باشد. برخی میگویند شخصیت آدمها مهمتر از عقیده آنها است. استدلال میکنند که ممکن است کسی بهظاهر مسلمان نباشد، اما رفتارش از بسیاری مسلمانها اسلامیتر باشد. از طرف دیگر برخی عقیده را مهمتر میدانند. بالأخره شرع مقدس اسلام نفرموده کسی که شخصیت نازلی داشته باشد نجس است، بلکه صراحتا حکم میدهد کسی که کافر باشد نجس است و کفر مشخصا به عقیده انسانها اشاره دارد. برای پاسخ به این پرسش که آیا در سعادت و شقاوت و در عاقبتبهخیری یا عاقبت به شری آنها عقیده مهمتر است یا شخصیت، طبعا باید معلوم باشد منظور دقیق ما از عقیده و شخصیت چیست. عقیده از جنس علم است، یعنی آنچه شخص آن را حق میپندارد. شخصیت و شاکله انسان اما همان نیروی محرکهای است که انسان بر مبنای آن عمل میکند. همانگونه که حضرت حق در قرآن میفرماید: «کل یعمل علی شاکلته». این شاکله، ساختمان شخصیت هر آدم است که تحت تأثیر مؤلفههای گوناگون شکل پذیرفته. سؤال مشخص ما این است که معیار و میزان نهایی برای سنجش آدمها عقیده است یا نوع عمل و رفتار آنها؟ آنچه به ذهن میرسد این است که عقیده یک امر موهوم نیست. اگر کسی واقعا به خدا ایمان دارد و مسلمان است، دستکم بخشی از رفتارش با عقیدهاش همخوانی ندارد. آن بخشی هم که همخوانی ندارد یا از روی جهل است که تکلیف جهل روشن است و یا از روی علم و عمد، که شخص به خاطر آن پشیمان و شرمنده است و اگر پشیمان و شرمنده هم نیست، یعنی به گناه خود مقر و معترف نیست و قبول ندارد که بد کرده، دیگر معلوم میشود اصلا عقیدهای در کار نیست. پس عقیده تا حد زیادی با عمل افراد در پیوند است. اما کمی پایینتر از مرتبه کفر و ایمان، در مرتبهای که فتنهها تشخیص حق و باطل را سخت میکنند، شخصیت آدمها به دادشان میرسد و یا از سوی دیگر آنها را به بیچارگی میکشاند. مولای تمام خوبیها و صاحب دلرباترین نامها، حضرت اباعبدالله در روز عاشورا، برای نجات مردم تمنای انسانیت میکند، نه عقیده. و الا چیست راز این سخن که آقا در آن شرایط سخت بر زبان میآورد: «وَيْحَكُمْ يا شيعَةَ آلِ أَبي سُفْيانَ! إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دينٌ، وَ كُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ، فَكُونُوا أَحْراراً في دُنْياكُمْ هذِهِ، وَارْجِعُوا إِلى أَحْسابِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ عَرَبَاً كَما تَزْعُمُونَ». این سخنان مولا، در حالی است که سپاه دشمن دارد به سمت خیام امام حسین حمله میکند درحالیکه خود حضرت هنوز زنده است و اهلبیت خود را مشاهده میکند. دشمن دارد با این کار تمام مرزها را زیر پا میگذارد. هم دین، هم انسانیت و آزادگی و هم سنتهایی که اعراب دوران جاهلیت به آن پایبند بودند. کربلا صحنه تمام جدالها است. جدال بین نفاق ابوسفیانی و اسلام ناب محمدی. جدال بین اسلام اشرافیتزده اموی با اسلام ناب علوی. جدال بین دنیاخواهی کوفیان و دینخواهی شیعیان واقعی. در مرحله آخر، ما شاهد جدال بین انسانیت و درندگی و دیوسیرتی هستیم. این مرحله آخر آنجا به ذهنمان میرسد که از خود بپرسیم تمام اهدافی که میتوان برای سپاه عمر سعد قائل شد، با کشتن حضرت حسین علیهالسلام تحقق میپذیرفت. آنان که حضرت را بهراستی خارجی از دین میپنداشتند، کافی بود ایشان را به شهادت برسانند. آنان که برای دنیا به جنگ آمده بودند، ظاهرا تنها با شهادت مولا به جوایزشان دست مییافتند و آنان که از بغض حضرت امیرالمؤمنین و خاندان طهارت و یا کل بنیهاشم خود را برای همیشه جهنمی کرده بودند، بازهم کاری بیش از به شهادت رساندن حضرت لازم نبوده انجام دهند. اما آیا اینگونه شد؟ بهراستی چرا حضرت اباعبدالله علیهالسلام را با چنان توحشی به شهادت رساندند که کمتر جنایتی میتواند روی دست آن بیاید؛ چنانکه ماجرای کربلا یک ضایعه انسانی شد، غیرازآنکه یک فاجعه دینی و مذهبی است. امام حسین را اهل شقاوت کشتند، شاهد آن شهادت کودک شیرخواره حضرت است. امام حسین را سنگدلها کشتند؛ شاهد آن دختربچههایی است که در گوشه و کنار بیابان کربلا بیجرم و بیجنایت از ترس مردند. امام حسین را اراذلواوباش کشتند، شاهد آن بدن عباس بن علی و علیاکبر است، امام حسین را بیشخصیتها کشتند. از سوی دیگر سپاه منور سیدالشهدا پر از انسانهایی است که عقیدهشان فاسد بود، اما عاقبتبهخیر شدند. حر، زهیر و وهب سرشناسترین این افراد بودند. این شهدای بزرگوار اگرچه ایمانشان صحیح نبود، اما به هرآنچه ایمان داشتند واقعا ایمان داشتند! بااینکه در حقیقت بهحق باور نداشتند، اما آنچه به آن باور داشتند را واقعا حق و نیکو میپنداشتند و به همین دلیل وقتی با حضرت روبهرو گشتند، او را کسی دانستند که باید اطاعت کرد. فرق میان حر و عمر بن سعد در شخصیت آنهاست و نه در عقیده آنها. عمر یکشب تا صبح فکر میکند که حسین را برگزیند یا ملک ری را و در آخر هم از جنود جهلش شکست میخورد؛ اما حر تنها چند دقیقه به این میاندیشد که دارد با چه کسی میجنگد و جنود عقلش به پیروزی میرسد. چراکه حر از ابتدا هم بابت انجاموظیفه راه حضرت را سد کرده بود، او انسانتر از آن بود که صرفا بهخاطر ملک و مملکت، بخواهد انسان دیگری را بکشد، تا چه رسد که آن انسان، پسر مظهر پاکی، فاطمه زهرا باشد.
امام حسین (ع) , جواد شاملو , کربلا , محرم
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.