هم‌قدم با عمودهای خاطرات - روزنامه رسالت | روزنامه رسالت
شناسه خبر : 51000
  پرینتخانه » فرهنگی, مطالب روزنامه تاریخ انتشار : 28 شهریور 1400 - 6:22 |
اگر زیارت اربعین نبود؛ معنای «ما رأیت الا جمیلا» را نمی‌فهمیدیم

هم‌قدم با عمودهای خاطرات

سر ظهر بود. تریلی تا توانسته بود آدم بار زده بود. خیلی‌ها نتوانسته بودند کف تریلی جایی برای نشستن پیدا کنند و با تکان‌های مداوم تریلی روی سروکله نشسته‌ها می‌افتادند. من اما خوش‌اقبال بودم که خودم را به دیوار آهنی قسمت بار تریلی تکیه داده بودم اما باد گرم و خاک می‌خواست موهایم را از جا بکند انگار. تشنگی هم جای خودش.
هم‌قدم با عمودهای خاطرات

جواد شاملو
سر ظهر بود. تریلی تا توانسته بود آدم بار زده بود. خیلی‌ها نتوانسته بودند کف تریلی جایی برای نشستن پیدا کنند و با تکان‌های مداوم تریلی روی سروکله نشسته‌ها می‌افتادند. من اما خوش‌اقبال بودم که خودم را به دیوار آهنی قسمت بار تریلی تکیه داده بودم اما باد گرم و خاک می‌خواست موهایم را از جا بکند انگار. تشنگی هم جای خودش. مردم کف این تریلی رایگان از لب مرز می‌رفتند به سمت کوت، جایی که نزدیک نجف بود و می‌توانستند باقیمت کمتری ماشین کرایه کنند. نوجوانی ده یازده‌ساله و ریزجثه توانسته بود کنار پایم خودش را جا کند و بنشیند. سرش را آورد بالا. لب‌هایش خشک و ترک ترک شده بود. از سر استیصال از من پرسید: «چقدر دیگر می‌رسیم؟» و من‌که خود نیاز داشتم این سؤال را از کس دیگری بپرسم، محض امید دادن به او گفتم: «چند دقیقه دیگر». پسرک آرام گفت: «دو روز است در راهیم…». می‌دانستم این قسمت سخت سفر است. خصوصا کسانی که از سفر زیارت اربعین تصویر طریق بین نجف تا کربلا را دارند که تصویری است حماسی، بهجت‌آور، سراسر نعمت و فریاد هلابیکم‌ و غوغای نوحه‌های عربی که درمجموع بیشتر به یک جشن عظیم می‌ماند، در قسمت کمتر جذاب سفر مثل دم مرز قدری جا می‌خورند. در نگاه پسرک نوعی مردانگی بود، در نگاهش می‌شد خواند که در همین سن علاوه بر خستگی خودش، درد خانواده‌اش را هم دارد. بیتی که همان لب مرز همسفرم زیر لب زمزمه کرده بود در ذهنم می‌پیچید: «بعد از حسین کزو خوب‌تر تراب ندیده/ چه‌ها گذشت بر زن‌های آفتاب‌ندیده…». تریلی بالأخره رسید به شهری که به آن می‌گفتند «کوت». از تریلی که پایین پریدم، تازه تشنگی و سردرد خودش را نشان داد به‌طوری‌که   ناگهان روی زمین نشستم، درست  مثل بچه‌ها که خسته می‌شوند. چند قدم جلوتر به زوار آب می‌دادند. حالا باید برای ازاینجا تا نجف فکری می‌کردیم. 
    
خورشید غروب کرده بود و چندساعتی از سفر با تریلی خاطره‌انگیز می‌گذشت. سرم درد می‌کرد، هرلحظه حالم می‌خواست بهم بخورد، بازهم سرم درد می‌کرد، آن‌قدر که اگر حتی در اتاق خودم بودم و روی تخت خودم، نمی‌توانستم تحملش کنم. حالا در ونی نشسته بودیم و در ترافیکی بی‌قاعده و بی‌پایان گرفتارشده بودیم. گرم بود، هوا همچنان پر از خاک بود، تشنه‌ام بود. نیاز به دستشویی هم داشتم. نمی‌دانستم چقدر تا نجف مانده، به حرف راننده هم‌دلم خوش نمی‌شد‌. چون از اساس ماشین‌ها جلو نمی‌رفتند و راهی باز نبود. به قول راننده: «ای‌والله من الأزدحام!» از ون پیاده شدم و از میان دود ماشین‌ها و گردوخاک پیاده رفتم جلو. چرا؟ بی‌هیچ دلیل. قادر به نشستن نبودن. نوعی پیچ‌وتاب خوردن. دیگر تحمل هوای گرفته درون ون را نداشتم. ون قدری جلوتر رفت. دویدم و باز سوارش شدم. «یعنی امشب می‌رسیم نجف؟» نجف حالا چقدر دور به نظر می‌آمد. دورتر از زمانی که در تهران بودیم. اما ترافیک کم‌کم باز شد…
کوچه‌های نجف تنگ بود و ساکت. نه اینکه سوت‌وکور باشد، سکوتی داشت پر از امنیت.‌ پر از آرامش. پر از بوی آشنایی. سختی‌ها مثل عرق زایل شده و از آن گرفتاری چند ساعت پیش به همین سرعت چیزی جز خاطره باقی نمانده بود. دیگر فقط سردردی  کمرنگی مانده بود که خنکا و سکوت شب با آن کنار می‌آمد. طعم شیرین نقاهت زیر زبانم بود. آرام با دو همسفر دیگر در کوچه‌های نجف قدم می‌زدیم. سبک بودم! انگار هیچ باری، ولو به‌قدر یک کاه روی دوشم نبود. یکی از شیرینی‌های آن سفر به همین گشایش‌های سریع و دلپذیرش است نه به راحتی‌اش. انگار این ثانیه‌های آرام و آسوده و مفرح هیچ ارتباطی با ساعت‌های سخت قبلش نداشتند. انگار سختی‌ها تماما یک شوخی بود، یک خواب بد که به‌سادگی از آن برخاسته‌ای. این‌یکی از نمک‌های آن سفر است. در کل سفر هیچ دقایقی به‌اندازه‌  آن مسیر کوت تا نجف سخت نبود، اما هیچ جایی هم به‌اندازه‌ نجف خوش نگذشت. هیچ جا به‌اندازه‌ نجف نخندیدیم، هیچ جا آن‌قدر غذاهایش مزه نداد، حتی حرم را بعد از اذان صبح خلوت خلوت گیر آوردم. حرم را گیر آوردم! چه فعل عجیبی. حرم امیر‌المؤمنین بعد از نماز صبح، بوی مسجدالنبی را می‌داد. برگردیم به آن شب اول. قرار بود برسیم به خانه‌  «سیدخانوم». آشنای دوستمان. خانه‌  بزرگ حیاط‌دار قدیمی، با دیوارهای سفالی که مردم در حیاطش کیپ به کیپ خوابیده بودند. رفتیم پشت‌بام. آنجا هم همین‌طور. بالأخره جایی لای خلق‌الله گیر آوردیم. خانه نزدیک حرم بود. از حیاط پایین چیزی پیدا نبود، اما از پشت‌بام گنبد خورشید ولایت می‌درخشید… گنبد با تمام عظمتش ناگهان رخ نمایانده بود و انگار لبخندمان می‌زد. خانه از نور نورافکن‌های حرم و گنبد نور می‌گرفت. همان شب بود گمانم که دم سحرش نمه بارانی هم زد. جای تنگی بین مردها گیر آوردم و خیره شدم به آسمان. راستش، من در آسمان بودم و جای تنگی در زمین خیره شده بود به من. آن شب زیبا بود… زیبا بود…
دو سال از آن شب می‌گذرد. محرومم، از تمام آن سختی‌ها و شیرینی‌ها که جز ما رأیت الا جمیلا نمی‌شود در وصفشان گفت. اگر اربعین نبود، ما معنای این «ما رأیت الا جمیلا» حضرت زینب را هم درنمی‌یافتیم. اینکه همه‌چیز، از سختی گرفته باشد تا آسانی و رفاه، از کمال گرفته باشد تا نقص، از علم گرفته تا جهل بر بستری از زیبایی باشد. وقتی مقصد حسین باشد، همه‌چیز زیبا می‌شود.دختر  حیدر کرار هم به پسر مرجانه همین را گفت؛ اینکه درراه خدا، درراه منبع تمام زیبایی‌ها، هیچ زشتی‌ای امکان وجود پیدا نمی‌کند. مگر درراه منبع نور، می‌توان تاریکی دید؟ یک نفر تعریف می‌کرد از زمانی که در همین سفر اربعین در گاراژ کربلا دنبال ماشین برای برگشتن بودند. می‌گفت: «گاراژ پر از خاک بود و آشغال. من هم که خستگی چند روز سفر و نگرانی برای خانواده که همراه آورده بودم کلافه‌ام کرده بود، بلند گفتم این آشغال‌ها را لااقل جمع کنند! همین‌که این را گفتم پیرمردی که جلوتر راه می‌رفت برگشت و با چشمانی که انگار مست باشند گفت: همه‌اش خوبه. خیلی خوبه… خیلی خوبه…». چه می‌شود که پیرمردی این زباله‌ها را هم زیبایی می‌بیند؟ واضح است. زشتی‌های ظاهری این حماسه هم نشان از حضور جمعیت عاشقان است. آدم وقتی معنای این «همه‌اش خوبه» آن پیرمرد را می‌فهمد که از آن نعمت محروم شود. حکایت این پیرمرد را که شنیدم یاد بیت حافظ افتادم که می‌گوید: «پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد»! آنچه ما خطا می‌بینیم، همه روی دیگر سکه حسن است.
القصه! دو شب است که دارم خواب می‌بینم خانوادگی می‌رویم سفر اربعین. چه می‌نویسم این‌همه؟ آخر حرفم این است که خون‌دلم در این روزها افتاده گردن آن کوچه‌های آرام نجف. این‌ها چیزهایی بود که این روزها باید به یادم می‌آمد و سپس با خودم می‌گفتم یک ماه دیگر! دو ماه دیگر! نه اینکه گله‌ای داشته باشم. من اگر شکایتی هم داشته باشم؛ شکایتم از کوچه‌های نجف است و آن شب زیبا و آن گنبد مولا. تقصیر آن‌ها است. تقصیر آن‌ها است که انگار دستی از غیب می‌آید و قلبم را می‌فشارد. اصلا تقصیر سیدخانوم است. نباید پشت‌بام خانه‌اش رو به روی گنبد می‌بود… تقصیر آن دختربچه‌های موکبی طریق است که می‌دویدند تا چرخی که ساکم را رویش بسته بودم از دستم بگیرند و هرچه التماسشان می‌کردم بی‌خیال قضیه نمی‌شدند. کاش آن‌ها این‌قدر خوب نبودند. دلتنگی ما تقصیر آن‌ها است. تقصیر میثم مطیعی است با آن نوحه‌های اربعین اش… تقصیر او است که برای اربعین این‌همه خوب می‌خواند. 
حسین‌جان! تو و داستان تو زیباترین روزهای زندگی ما را رقم‌زده‌اند. دلمان برایت تنگ‌شده… دستمان کوتاه است، دلمان اما درراه…

نویسنده : جواد شاملو |
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : دیدگاه‌ها برای هم‌قدم با عمودهای خاطرات بسته هستند

مجوز ارسال دیدگاه داده نشده است!

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.