معنی کجا به کار ببندد مزار را؟
جواد شاملو
نه! نباید با یاد تو «سالگردی» رفتار کرد. سالگرد واقعهای که آفریدی، باید اوج ذکر و یادت باشد، اما تو باید در تمام سال جاری باشی همانگونه که در این دو سال بودی. باید تحصن کنیم! باید در مصیبتهای آل محمد تحصن کنیم و از ذکر و یاد شهدایمان بیرون نیاییم. از سید و سالار شهدا گرفته تا همین حاجقاسم سلیمانی. کاش میشد برویم در فرودگاه بغداد اینقدر بنشینیم تا او بیاید. بگوییم چند قتلگاه باید بسازیم تا بگوییم در سپاه اینطرفیم؟ چند پیکر اربا اربا کافی است تا ثابت شود در لشکر علیاکبریم؟ چند پیکر سوخته باید نشان دهند که ندای أین الفاطمیون بیجواب نمیماند؟ چند حججی باید زنده ذبح شود تا معلوم شود از دانشگاه روضهها نمره قبولی گرفتهایم؟ مینویسم مطار البغداد الدولی و بخوان معراج مقداد سیدعلی. آسفالت فرودگاه را ببین، گودال درستشده؛ این مجسمهای است که در پاسخ هل من ناصر ساختهایم و نامش را گذاشتهایم لبیک. دیوار را ببین، جای ترکشهای انفجار است. فقط خاک اطراف گودال کربلا نیست با نیزه و شمشیر شخمخورده باشد. چند تشییع باید برای خوبان درگاه خدا برگزار کنیم که در گینس ثبتش کنند تا معلوم شود دیگرکسی از نسب یا حسب رسولالله، شبانه دفن نمیشود، قبرش مخفی نمیماند، تابوتش تیرباران نمیشود و جسدش زیر آفتاب و سم مرکب نمیماند؟ پیکر حاجقاسم را شهر به شهر گرداندیم، به یاد زن و بچه اباعبدالله که شهر به شهر گردانده شدند. بر تابوتش گل ریزاندیم تا از سنگهایی که بر سر اباعبدالله میخورد، با گل انتقام بگیریم. زیردست و پا ماندیم تا از سم اسبها انتقام بگیریم. پیکر حاجقاسم را شبانه دفن کردیم، اما مردم کرمان در آن شب دور گلزار را خلوت نکردند و به خانه نرفتند؛ به خانه نرفتند تا از سکوت و خلوتی شبهای مدینه انتقام بگیرند. انتقام، همیشه با تیر و تیغ نیست و این چیزی است که کفر و باطل، آن را درنمییابد.
نه! نباید بامحبت او جناحی رفتار کرد. نباید زبان عشق ورزیدن به او را محدود ساخت. محبت او را باید به تمام زبانها ترجمه کرد. تمام اقشار گوناگون مردم، با تمام تنوعی که دارند، میتوانند محبت او را درک کنند و بفهمند. کسی بداند عشق و زیبایی چیست، باید بداند سلیمانی کیست. چرا؟ دلیلش ساده است. داعش، خود جنگ بود، نهفقط جنگ، که مترادف تمام کلمات نفرتانگیزی بود که به زبانهای بشری راهیافتهاند. کلا در عصر ما، شاید هیچ دوکلمهای را نتوان به اندازه «داعش» و «ترامپ» نفرتانگیز یافت. تو یکی را از پا درآوردی و توسط آنیکی از پا افتادی، قهرمان جنگ با نفرت! کسی که دوستت ندارد، از عشق و زیبایی چه میداند؟
امام گرچه خورشید است اما میتوان آن را به ابری تشبیه کرد که سایهاش جلوتر از خودش میآید. شهادت حاجقاسم، یکی از سایههای ظهور بود، همانطور که پیادهروی اربعین خود جلوهای ازظهور است. همانطور که خود انقلاب اسلامی، نورپارهای از خورشید ظهور امام است. این سایه، الزاما علامتی زمانی نیست که معنایش این باشد ظهور حضرت صاحب به لحاظ زمانی نزدیک شده است. بلکه علامت وجودی است، یعنی بخشی از آن ظهور تحققیافته است. از اساس بیش از آنکه نشانی از امام باشد، نشانی از امامت است. ابتدا باید امامت ظهور کند تا امام بیاید. یومالله شهادتش، یوماللههای تشییعش، یومالله نخستین سیلی درراه انتقامش، اینها جلوههایی از ظهور بود. یعنی میشود این یوماللههایی که ایرانیها به مدد الهی و با دست اخلاص خلق کردهاند، در حکم پیشلرزههایی باشد برای زلزله عظیم قیامت صغری و ظهور خورشید ولایت عظمی؟ چقدر این انتظار را مدیون توأم؛ اعتراف میکنم، طعم منتظر ظهور بودن را تا پیش از شهادتت نچشیده بودم. از وقتی تو را زدند، دیگر حقیقتا هوای صاحبالزمان زده به سرم. میآید. میدانم. بیشتر از این حرفها به فکر مردم بودی. بیشتر از این حرفها شوق خدمت داشتی. تو را با وعدهای از این جهان بردهاند. تو اینکه در روزهای سخت در کنار مردم باشی را به بهای ارزان نفروختهای. تو قولی گرفتهای و بعد رفتهای. تو کسی نبودی که همینجوری بگذاری بروی…
چند وقت پیش یک ژانری راه افتاده بود در توییتر، به نام «داستان کوتاه دوکلمهای». او هم با همین سبک، همه داستان را خودش روی سنگقبرش نوشت. قبر! چقدر این واژه به او نمیآید. چقدر بیگانه است او با این کلمه؛ ازبسکه در ذهنهایمان زنده است. به قول محمد سهرابی «معنی کجا به کار ببندد مزار را؟» قبر، واژه بیگانهای است باکسانی که با آنها رابطه معنایی داریم. مثلا میگوییم برویم امام حسین را زیارت کنیم، نمیگوییم برویم قبر امام حسین را زیارت کنیم. «قبر امام حسین» اصلا چندان واژه مفهومی هم نیست برای ما. اما درهرصورت، او خواست روی سنگقبر قصهاش را بنویسد و نهفقط لقب و اسمش را. او میخواست سرباز باشد و نه سردار. «سر» نمیخواست. با سرش سر جنگ داشت. روضه شنیده بود. روضهها را در جبههها زندگی کرده بود. در تمام زندگی، میخواست از دست این سر خلاص شود انگار. میخواهم بگویم فقط هم بحث تواضع نیست. حاجقاسم دید در عمرش بیش از آنکه در پی حفظ و «داشت» سرش بوده باشد، در پی «باخت» آن بوده است. سنگقبر حاجقاسم سلیمانی، کتیبهای است که بیش از کتیبههای بیستون و گنجنامه، داستان رشادت این ملت را میگوید. داستان کوتاه دوکلمهای: سرباز قاسم سلیمانی.
عنفوان و اوج جوانی کسی چون من، با اوج فعالیتهای تو در شام و عراق همزمان شد. وقتی میگویم اوج؛ یعنی نمکهایی که در چشمت میریختی تا خیال خواب به سرت نزند. یعنی خطوطی که به دست خودت نوشتهای و در آنها گفتهای سی سال است نخوابیدهای. یعنی ریه شیمیایی را مهمان بیابانها کردن، یعنی حجم فعالیت آنقدر بالا باشد که حیرت کسی چون رهبر انقلاب را برانگیزاند. اوج جوانی من یا اوج جهاد تو همزمان بود و هر جرعه آب راحتی که سر کشیدم، مدیون تو بودم. حالا میفهمم برای چیست که باید بهخاطر جوانیام جواب پس بدهم. حالا بهتر درک میکنم چرا اینقدر مهم است که جوانیام را در چه راهی صرف کردهام. برای خواب راحت چون منی، مدیری کارکشته، ژنرالی برجسته، بندهای با اخلاص، سرمایهای برای کشور، در چشمش نمک ریخته تا خوابش نبرد.
جواد شاملو , شهید سلیمانی
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.