شبهای صحن به وقت امینالله
جواد شاملو
آن پیرزن را نگاه کن، همان که چادرش را به کمرش گره زده. دیشب نماز را به افق شهرکرد خوانده، البته اهل خود شهرکرد نیست، برای روستاهای اطرافش است. با دخترش آمده، وقت قنوت یک دعای عربی بلد است که همیشه میخواند، ولی یکهو گریهاش گرفت؛ به فارسی به جان دخترش دعا کرد.
آن یکی دختر را ببین، آنکه چادر عربی به سر دارد را میگویم، چون همیشه چادر نمیاندازد، بلد نیست رو بگیرد، اما برای مواقع اضطراری یکی از این چادرها خریده! الان که میبینی صدای گوشیاش در آمده بهخاطر این است که یادش رفته افق باد صبایش را از گرگان تغییر بدهد…اوه اوه…کلی هل شد. خانوادهشان خیلی خوشحالند. از بعد سیل گرگان این اولین مسافرتی است که میآیند.
آن یکی را نگاه کن زیر چراغهای صحن جامع، نه بابا آن کت شلواری را نمیگویم، او از آن کلهگندههایش است که هر لقمهای میآید دستش میخورد و زیاد خون مردم را در شیشه کرده ولی مشهد آمدنش ترک نمیشود، اصلا کاری به او نداریم، از هر قبرستانی که میخواهد آمده باشد. بغلیاش را میگویم…آری پیرمرده… دیشب نماز را به افق مشهد خواند. دیشب و همه شبهای قبلش. آنها اصلا مسافرت نمیروند، چون در سفر نمیشود مسافرکشی کرد. امروز ظهر یکی از مسافرهاش ازش پرسید :« مشهدیا خودشون زیاد حرم نمیرن نه؟» پیرمرد چند لحظهای صبر کرد و گفت: «نِه والا» … یکم فکر کرد ولی یادش نیامد، یادش نیامد کی آخرین بار آمده حرم. امشب هر جوری شده خودش را رسوند به نماز مغرب. انگار جوان شده بود.
آن آقای کچل را میبینی که بچهاش جلو…نه…آن را ول کن. بچهاش مدام وسط نماز جیغ میکشید. جیغ میکشید بابایی بریم خونه. چرا بچه را شکنجه میدهد؟ که بیشتر از امام رضا این وسط ناراحت میشود؟
آن جوان دیشب کلا نماز نخواند. افق هم حالیاش نیست اصلا یعنی چه. نماز نمیخواند. الان هم فکر میکند لابد جزئی از آداب حرم است که کنار بقیه بایستد به نماز. تازه،کارهای دیگر هم میکند، منتها دید جایی بر در و دیوار حرم ننوشته بود که گنهکار نیاید؛ آمد…
آن زن و شوهر با همدیگر مشکل دارند، دیشب وقت اذان با اینکه آمده بودند سفر باز هم باهم دعوا کردند، ولی فکر کنم از این سفر که برگردند حالشان بهتر شود. آخر قضیه از این قرار است که بچهدار نمیشوند، مرد گفت: «امام رضا! اگه بهم پسر بدی اسمش رو میگذارم علی.» امام رضا قبول نکرد، بعد گفت: «اگر هم بهم دختر بدی اسمش رو میگذارم فاطمه.» امام رضا رفت توی فکر…
آخ آن آقاهه. سیوهفت، هشت سالش است. آنها تهرانی نیستند ولی استثنائا دیشب نماز را تهران خواند، در نمازخانه بیمارستان. پدرش سرطان دارد. دیشب از نگاه دکتر یک چیزهایی فهمید. همان موقع به ذهنش زد که بیاید پیش امام رضا و امروز با هواپیما خودش را رساند. گرانی بلیت؟ نزدیک بود اصلا نبیند رقم بلیت را. با اینکه این اتفاق در زندگیش کمتر میافتد، ولی امروز کنار ضریح بلندبلند گریه میکرد. امام رضا دستش را گذاشت رو شانهاش و گفت: «پدر شما که رفیق ماست…نگران نباش سه بار میروم پیشش، کسی چپ نگاهش نمیکند.» حیف که پسر نشنید.
آن خانم را میبینی که با گوشه چشمهایش جایی را نگاه میکند؟ مشهد یک سوسکهایی آمده که نگو. آن سوسک هم عدل آمده پارک کرده آنجا. هرچند وقت یکبار هم جهتش را عوض میکند که حس هیجان و تعلیق را نگه دارد. خانم بیچاره آنقدر حواسش به سوسک است که ناهار امروزش را فراموش کرده چه رسد به نماز دیشب. امام رضا میداند اگر سوسک بزند به سرش که برود سروقت آن خانم، تمام کاشیهای صحن جامع صدای جیغش را انعکاس میدهند. امام رضا سوسک را دک کرد.
امشب صحن جامع از این سر تا آن سر پر از آدم است… بخواهم داستان همهشان را بگویم انگشتم تیک عصبی میگیرد. تازه داستان خیلیها را نمیدانم. یکسری داستانها را فقط امام رضا میداند…
راستی دلم نمیآید این را نگویم؛ امشب خیلیها برای کربلا دعا میکردند، امام رضا خیلی خوشش میآید مردم برای کربلا دعا کنند. امام رضا میان خنده، چشمانش خیس میشود.
انشاءالله تو هم اینجا که نشستهام خیلی زود بنشینی، نسیم خنک سرشب تابستان به صورتت بخورد و برایت زیارت امینالله بخوانند.
امام رضا(ع) , جواد شاملو
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.