اخبار ویژه »
شناسه خبر : 46662
پرینتخانه » فرهنگی, مطالب روزنامه
تاریخ انتشار : 15 تیر 1400 - 6:39 |
حاجاحمد! بیا و با دو چشم خویش درمان کن ندیدن را
ایستاده در نور
باری که چشمم به عکسی افتاد با جمله مشهور حاجاحمد متوسلیان «ای بسیجی تا پرچم اسلام را در افق به اهتزاز درنیاوردهای حق نداری استراحت کنی»، به سبب ضعف چشم افق را اقصی خواندم و این جمله با کلمه اقصی در ذهنم ذخیره شد. خوب که فکر میکنم، اقصی جایگزین چندان نامربوطی هم برای افق نیست در این جمله.
جواد شاملو
باری که چشمم به عکسی افتاد با جمله مشهور حاجاحمد متوسلیان «ای بسیجی تا پرچم اسلام را در افق به اهتزاز درنیاوردهای حق نداری استراحت کنی»، به سبب ضعف چشم افق را اقصی خواندم و این جمله با کلمه اقصی در ذهنم ذخیره شد. خوب که فکر میکنم، اقصی جایگزین چندان نامربوطی هم برای افق نیست در این جمله. اول به این دلیل که اقصی یعنی دورتر یا دورترین. افق نیز دورترین نمایی است که طبیعت میتواند به آدم نشان دهد. دوم به آن دلیل که مسجدالأقصی افق و آرمان جهان اسلام است. مسجدالأقصی مرحله آخر است. تا اقصی در بند باشد تمام اسلام در بند است و چون اقصی آزاد شد، اسلام نیز به تمامه آزاد شده است. دعوا بر سر قدس است. تمام کفر و تمام حق ایستادهاند پای آن منطقه، که توسط دیگری تصاحب نشود. قدس مانند قفلی است برای زنجیری که دور پای بشریت کشیده شده. اشغال آن بزرگترین اشغال است و آزادیاش نیز بزرگترین آزادی خواهد بود. افق، همان اقصی است. هیچ جا دورتر از مسجدالأقصی نیست؛آنجا آخر دنیاست. جنگ نهایی آنجاست. آمریکا، اسرائیل را برای خود صراحتا یک «مسئلههویتی» عنوان میکند و امام خمینی هم در بدو شکلگیری نهضت، فلسطین را پاره تن اسلام میخواند. این خاصیت ظلم است که اینچنین به حق و باطل هویت میبخشد. افق حاجاحمد اقصی بود. او عطش جنگ با اسرائیل داشت و اعزام او به سوریه و لبنان چه درست بوده باشد و چه غلط، حاجاحمد متوسلیان را احتمالا به آرزویش رساند: كشته شدن به دست صهیونیستها. گویی برای حاجاحمد افت داشت که توسط صدامیان کشته شود.او میخواست اصل جنس ظلم قاتلش باشد. میگویم احتمالا ،چون هنوز هم نمیدانیم سرنوشت او چه شد. هزار سال دیگر هم بگذرد حق نداریم حکم به شهادتش کنیم. چه میدانیم؟ شاید حاجاحمد به آسمان رفت. مگر او پیش از شهید بروجردی برای کردستان مسیح نبود؟ شاید خدا به حاجاحمد عمر طویل بدهد تا هنگام ظهور. ما که باشیم که با قطعیت بگوییم میشود یا نمیشود؟ شهدای ما عادی نبودند، به گواه سخن حاجقاسم در باب مهدی باکری که: «مهدی عادی نبود.» گذشته از این واقعیت که هنوزنمیدانیم سرنوشت حاجاحمد چه شد، این هم هست که از اساس متوسلیان نماد زنده بودن شهداست؛ مردی از سلاله شهیدان که نمیتوانیم او را شهید بخوانیم. شاید این یک یادآوری است برای آنکه بدانیم شهید با مرحوم فرق دارد و خدا در قرآن انشاننوشته وقتی فرموده: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء…» بیان این آیه همراه با تأکید است: «هرگز گمان نکنید…». شهدا همه مانند حاجاحمدند، آنها در برزخی نیستند بین بودن و نبودن، آنان در بودنی هستند فراتر از بودن ما. ایستاده در غبار؟ چندان پایه این عبارت نیستم! حاجاحمد ایستاده در نور است. نوری شدید که ما نمیتوانیم به آن چشم بدوزیم. ایستاده در غبار ماییم! نشسته در غبار، بلکه ولو شده و رهاشده در غبار ماییم. غبار شک، غبار بریدن، غبار خستگی، غبار گناه. حاجاحمد اگر زنده باشد هم شهید است، اگر هم شهید شده باشد زنده است. هنوز نمیتوانیم به متوسلیان بگوییم شهید؛ چه بهتر! هنوز نمیتوانيم پشت اسمش پنهان شویم. هنوز نمیتوانیم با خاطره نقل کردن از او برای خودمان اعتبار بخریم و دهان دیگران را ببندیم. هنوز نمیتوانیم عکسش را به درو دیوار بزنیم و عکسش عمل کنیم. هنوز نمیتوانیم یک اتوبان را به نام او بزنیم تا به سبب ترافیکهای بیپایانش گهگاهی یک لعنتی پشت نامش بیاید! نام متوسلیان هنوز اسباب تزویر نیست. به خودم میگویم که اگر حق همین شهدایی که میشناسم را ادا میکردم، نهتنها سروکله حاجاحمد پیدا میشد، ظهور امام حاجاحمد هم فرامیرسید.
اما حکایتی هست در باب حاجاحمد که برای اهالی فرهنگ هم آن هم در روزهای میانه تیرماه که مربوط به قلم است، بس شیرین و پرنکته مینماید. سردار مجتبی عسگری نقل میکند که تحت امر حاجاحمد باید هرروز از ارتفاعات سرد و یخبندان پاوه بالا میرفتیم و پایین میآمدیم. درجایی از مسیر حاجاحمد خود با ظرف خرمایی میایستاد و از بچههای خسته و کمانرژی پذیرایی میکرد. یکبار وقتی خرمایم را برداشتم به او گفتم «مرسی برادر!» حاج احمد چند بار میپرسد چی گفتی و من هر بار شانه خالی میکردم چون فهمیده بودم حاجاحمد از چه بدش آمده و نمیخواستم دوباره آن را تکرار کنم اما حاج احمد اصرار کرد و من هم تکرار کردم. گفت: «بخیز.» سینهخیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت ۸ صبح، واقعا کار دشواری بود، اما چارهای نبود باید اطاعت امر میکردم. بیستمتری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژیام تحلیل رفته بود. روی زمین ولو شدم و گفتم: «دیگه نمیتونم»؛ حاج احمد گفت: «باید بری»، گفتم: «نمیتونم»، والله نمیتونم»، بعد با ضربهای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم! ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟» گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم. ما خودمون فرهنگ داریم. زبان داریم. شما نباید نشخوارکننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید. به جای این حرفها بگو خدا پدرت رو بیامرزه!» دقیقا شبیه این خاطره را که حاکی از توجه فرماندهای در قامت حاجاحمد متوسلیان به فرهنگ است، از احمدشاه مسعود، مجاهد شهید افغانی هم نقل میکنند. از همسنگرهای او نقل شده است: «مسعود روزی در تخار در جمع مجاهدین و خبرنگاران نشسته بود و مشغول مطالعه دیوان حافظ شیرازی بود که خبر آوردند طالبان در منطقهای حمله کرده و در حال پیشروی است. مسعود توجهی نکرد و به خواندن دیوان حافظ با عشق و علاقه خاصی ادامه داد. یکی از فرماندهان از بیتفاوتی آمر صاحب ناراحت شد و با صدای بلند گفت: آمر صاحب! طالبان حمله کردهاند. مسعود گفت: بگذار که این غزل را تمام کنم، مگر نمیدانی که جنگ با ما بر سر حافظ است؟!» این رفتار حاجاحمد و احمدشاه مسعود هر دو نمایانگر جنگ فرهنگی است؛ جنگی که فرهنگ را پشتوانه خود دارد. جنگ فرهنگی در مقابل فرهنگ جنگی تکفیری و تندروهاست. درست مانند امنیت فرهنگی که در اشکال افراطی خود تبدیل به فرهنگ امنیتی میشود و فرهنگ امنیتی قتلگاه فرهنگ است. نگاه حاجاحمد و احمدشاه فرهنگ را فدای هیچچیز نمیکند، حتی فدای جنگ؛ اما نگاه فرهنگ امنیتی، فرهنگ را فدای کوچکترین ملاحظات امنیتی میکند. در نگاه این دو فرمانده اصل امنیت نیست، اصل فرهنگ و امنیت ابزاری برای تحقق و برقراری فرهنگ است. بدترین بلایی که میتواند بر جمهوری اسلامی بیاید همین ترجیح دادن امنیت بر فرهنگ است. این یعنی تیشه زدن به ریشه این انقلاب، چراکه نهضت ما و هر نهضت اصلی اسلامی دیگری، اساسا فرهنگی است و دغدغهاش فرهنگ است. اسلام داستان انسان است، در مسیر رسیدن به خدا. فرهنگ هویت اسلام است و امنیت هویت کفر. فرهنگ آرمان روح است و امنیت تکاپوی تن. ما که روح انسان را اصیل میدانیم هرگز فرهنگ را به امنیت نخواهیم فروخت.
باری که چشمم به عکسی افتاد با جمله مشهور حاجاحمد متوسلیان «ای بسیجی تا پرچم اسلام را در افق به اهتزاز درنیاوردهای حق نداری استراحت کنی»، به سبب ضعف چشم افق را اقصی خواندم و این جمله با کلمه اقصی در ذهنم ذخیره شد. خوب که فکر میکنم، اقصی جایگزین چندان نامربوطی هم برای افق نیست در این جمله. اول به این دلیل که اقصی یعنی دورتر یا دورترین. افق نیز دورترین نمایی است که طبیعت میتواند به آدم نشان دهد. دوم به آن دلیل که مسجدالأقصی افق و آرمان جهان اسلام است. مسجدالأقصی مرحله آخر است. تا اقصی در بند باشد تمام اسلام در بند است و چون اقصی آزاد شد، اسلام نیز به تمامه آزاد شده است. دعوا بر سر قدس است. تمام کفر و تمام حق ایستادهاند پای آن منطقه، که توسط دیگری تصاحب نشود. قدس مانند قفلی است برای زنجیری که دور پای بشریت کشیده شده. اشغال آن بزرگترین اشغال است و آزادیاش نیز بزرگترین آزادی خواهد بود. افق، همان اقصی است. هیچ جا دورتر از مسجدالأقصی نیست؛آنجا آخر دنیاست. جنگ نهایی آنجاست. آمریکا، اسرائیل را برای خود صراحتا یک «مسئلههویتی» عنوان میکند و امام خمینی هم در بدو شکلگیری نهضت، فلسطین را پاره تن اسلام میخواند. این خاصیت ظلم است که اینچنین به حق و باطل هویت میبخشد. افق حاجاحمد اقصی بود. او عطش جنگ با اسرائیل داشت و اعزام او به سوریه و لبنان چه درست بوده باشد و چه غلط، حاجاحمد متوسلیان را احتمالا به آرزویش رساند: كشته شدن به دست صهیونیستها. گویی برای حاجاحمد افت داشت که توسط صدامیان کشته شود.او میخواست اصل جنس ظلم قاتلش باشد. میگویم احتمالا ،چون هنوز هم نمیدانیم سرنوشت او چه شد. هزار سال دیگر هم بگذرد حق نداریم حکم به شهادتش کنیم. چه میدانیم؟ شاید حاجاحمد به آسمان رفت. مگر او پیش از شهید بروجردی برای کردستان مسیح نبود؟ شاید خدا به حاجاحمد عمر طویل بدهد تا هنگام ظهور. ما که باشیم که با قطعیت بگوییم میشود یا نمیشود؟ شهدای ما عادی نبودند، به گواه سخن حاجقاسم در باب مهدی باکری که: «مهدی عادی نبود.» گذشته از این واقعیت که هنوزنمیدانیم سرنوشت حاجاحمد چه شد، این هم هست که از اساس متوسلیان نماد زنده بودن شهداست؛ مردی از سلاله شهیدان که نمیتوانیم او را شهید بخوانیم. شاید این یک یادآوری است برای آنکه بدانیم شهید با مرحوم فرق دارد و خدا در قرآن انشاننوشته وقتی فرموده: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء…» بیان این آیه همراه با تأکید است: «هرگز گمان نکنید…». شهدا همه مانند حاجاحمدند، آنها در برزخی نیستند بین بودن و نبودن، آنان در بودنی هستند فراتر از بودن ما. ایستاده در غبار؟ چندان پایه این عبارت نیستم! حاجاحمد ایستاده در نور است. نوری شدید که ما نمیتوانیم به آن چشم بدوزیم. ایستاده در غبار ماییم! نشسته در غبار، بلکه ولو شده و رهاشده در غبار ماییم. غبار شک، غبار بریدن، غبار خستگی، غبار گناه. حاجاحمد اگر زنده باشد هم شهید است، اگر هم شهید شده باشد زنده است. هنوز نمیتوانیم به متوسلیان بگوییم شهید؛ چه بهتر! هنوز نمیتوانيم پشت اسمش پنهان شویم. هنوز نمیتوانیم با خاطره نقل کردن از او برای خودمان اعتبار بخریم و دهان دیگران را ببندیم. هنوز نمیتوانیم عکسش را به درو دیوار بزنیم و عکسش عمل کنیم. هنوز نمیتوانیم یک اتوبان را به نام او بزنیم تا به سبب ترافیکهای بیپایانش گهگاهی یک لعنتی پشت نامش بیاید! نام متوسلیان هنوز اسباب تزویر نیست. به خودم میگویم که اگر حق همین شهدایی که میشناسم را ادا میکردم، نهتنها سروکله حاجاحمد پیدا میشد، ظهور امام حاجاحمد هم فرامیرسید.
اما حکایتی هست در باب حاجاحمد که برای اهالی فرهنگ هم آن هم در روزهای میانه تیرماه که مربوط به قلم است، بس شیرین و پرنکته مینماید. سردار مجتبی عسگری نقل میکند که تحت امر حاجاحمد باید هرروز از ارتفاعات سرد و یخبندان پاوه بالا میرفتیم و پایین میآمدیم. درجایی از مسیر حاجاحمد خود با ظرف خرمایی میایستاد و از بچههای خسته و کمانرژی پذیرایی میکرد. یکبار وقتی خرمایم را برداشتم به او گفتم «مرسی برادر!» حاج احمد چند بار میپرسد چی گفتی و من هر بار شانه خالی میکردم چون فهمیده بودم حاجاحمد از چه بدش آمده و نمیخواستم دوباره آن را تکرار کنم اما حاج احمد اصرار کرد و من هم تکرار کردم. گفت: «بخیز.» سینهخیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت ۸ صبح، واقعا کار دشواری بود، اما چارهای نبود باید اطاعت امر میکردم. بیستمتری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم. انرژیام تحلیل رفته بود. روی زمین ولو شدم و گفتم: «دیگه نمیتونم»؛ حاج احمد گفت: «باید بری»، گفتم: «نمیتونم»، والله نمیتونم»، بعد با ضربهای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم! ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟» گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم. ما خودمون فرهنگ داریم. زبان داریم. شما نباید نشخوارکننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید. به جای این حرفها بگو خدا پدرت رو بیامرزه!» دقیقا شبیه این خاطره را که حاکی از توجه فرماندهای در قامت حاجاحمد متوسلیان به فرهنگ است، از احمدشاه مسعود، مجاهد شهید افغانی هم نقل میکنند. از همسنگرهای او نقل شده است: «مسعود روزی در تخار در جمع مجاهدین و خبرنگاران نشسته بود و مشغول مطالعه دیوان حافظ شیرازی بود که خبر آوردند طالبان در منطقهای حمله کرده و در حال پیشروی است. مسعود توجهی نکرد و به خواندن دیوان حافظ با عشق و علاقه خاصی ادامه داد. یکی از فرماندهان از بیتفاوتی آمر صاحب ناراحت شد و با صدای بلند گفت: آمر صاحب! طالبان حمله کردهاند. مسعود گفت: بگذار که این غزل را تمام کنم، مگر نمیدانی که جنگ با ما بر سر حافظ است؟!» این رفتار حاجاحمد و احمدشاه مسعود هر دو نمایانگر جنگ فرهنگی است؛ جنگی که فرهنگ را پشتوانه خود دارد. جنگ فرهنگی در مقابل فرهنگ جنگی تکفیری و تندروهاست. درست مانند امنیت فرهنگی که در اشکال افراطی خود تبدیل به فرهنگ امنیتی میشود و فرهنگ امنیتی قتلگاه فرهنگ است. نگاه حاجاحمد و احمدشاه فرهنگ را فدای هیچچیز نمیکند، حتی فدای جنگ؛ اما نگاه فرهنگ امنیتی، فرهنگ را فدای کوچکترین ملاحظات امنیتی میکند. در نگاه این دو فرمانده اصل امنیت نیست، اصل فرهنگ و امنیت ابزاری برای تحقق و برقراری فرهنگ است. بدترین بلایی که میتواند بر جمهوری اسلامی بیاید همین ترجیح دادن امنیت بر فرهنگ است. این یعنی تیشه زدن به ریشه این انقلاب، چراکه نهضت ما و هر نهضت اصلی اسلامی دیگری، اساسا فرهنگی است و دغدغهاش فرهنگ است. اسلام داستان انسان است، در مسیر رسیدن به خدا. فرهنگ هویت اسلام است و امنیت هویت کفر. فرهنگ آرمان روح است و امنیت تکاپوی تن. ما که روح انسان را اصیل میدانیم هرگز فرهنگ را به امنیت نخواهیم فروخت.
برچسب ها
جواد شاملو , دفاع مقدس
به اشتراک بگذارید
https://resalat-news.com/?p=46662
تعداد دیدگاه : دیدگاهها برای ایستاده در نور بسته هستند
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.