آسمان بر زمین آمد
جواد شاملو
زخم ابدی آسمان ایران، هواپیمای اوکراینی، یکی از دلایلی است که میگوییم سال نود و هشت هرگز به پایان نرسیده و این دو نوروزی که آمده و رفتهاند، روزی را نو نکردهاند. نود و هشت، یک سال نبود؛ نام یک تاریخ بود و یک نسل. گویی این سال نه با فرودیناش آغاز شد و نه با اسفندش به پایان رسید. نود و هشت انگار نام یک داستان بود که از قواعد نجوم و تقویم جلالی پیروی نمیکند، بلکه از قواعد داستان و تاریخ تبعیت دارد. پایان سال نود و هشت روزی است که انتقام قتل قهرمان خود را ولو مختاروار بگیریم. روزی که معماهای سقوط هواپیما پاسخ داده شود و بر زخم آن… و بر زخم آن مرهمی میتوان گذاشت؟ هیچ مرهمی برای آن زخم نمیشناسم. مثل رستم، که خیالش در جستجوی مرهمی برای زخم قتل سهراب مدام به بنبست میرسید. چرا آن روز «بدترین روز زندگی ما» بود؟ چه چیزی تلخی آن حادثه را اینهمه بیمانند میکند؟ آن روز شنبه که داشتم با عجله برای دانشگاه آماده میشدم و ناگهان متن بیانیه سپاه پاسداران را روی صفحه گوشیام دیدم. مثل فیلمها و درست مثل فیلمها، آرام روی دو زانو نشستم. به همان آرامی بازیگران جلوی دوربین و با همان بهت. این خصیصه غم سرد است؛ تو را به سمت زمین میکشاند و توان حرکت، حرف زدن، تحلیل و تجزیه را از تو میگیرد. یک انجماد است، مثل حالت پس از برقگرفتگی. هواپیما سقوط نکرده بود، اسقاط شده بود.
سختی این روز، قابل قیاس با روز شهادت حاجقاسم نبود. آن روز نوعی بهجت، غرور، صفا و شعف را در خود مییافتیم، یا دستکم حال نگارنده اینطور بود. بار دیگر پرچم حقانیت مکتب ما در جهان بالا رفته بود، حاجقاسم سردار دلها شده بود و داشت منطقه را با دست عشق و احساس فتح میکرد. با لشکری از تشییعکنندگان و با سلاح اشک و اشک و اشک… همچون فتح مکه. آن روز مرزبندیها مشخص میشد. فتنهها فرو میخوابید. سؤالهایمان پاسخ داده میشد. قلوبمان به گرمای یقین حاجقاسم، گرم میشد. آن روز بیش از پیش فهمیدیم که هستیم و نسبتمان با انقلاب چیست. میدانستیم چه بگوییم، نطقمان باز شده و زبانمان بدون لکنت بود. فاصله روز سردار تا روز هواپیما، فاصله از شک است تا یقین. فاصله از پاسخ است تا معما. فاصله از خطابت است تا لکنت. فاصله از غم سرد است تا غم گرم. غم سرد، غم مرگ است و غم گرم غم زندگی. روز شهادت حاجقاسم یادت هست پایمان در خانهها بند نبود و خود را سرگردان به نماز جمعه رسانده بودیم؟ یادت هست حلقههای سینه زدن را و مشتهای شعار دادن را و اهتزار پرچمها را؟ غم گرم آدم را از زمین دور میکند. غم گرم از جنس بوی اسفند است و نوای سنج و دمام. غم سرد، بوی سردخانه میدهد. غم گرم، غم فریاد و هق هق است و غم سرد، غم آه. آه، این همان چیزی بود که آن روز شنبه وقتی با بیحوصلگی خود را به دانشگاه رساندم و شب برگشتم، با دیدن تصاویر جوان شهدای حادثه بر تلویزیون از دهانم بیرون آمد. چقدر جوان! چه چشمان پرفروغی! چه لبخندهای تازهای! چقدر امید! چقدر آینده! چقدر زندگی. چقدر شور و عشق. دوباره نشستم روی زمین. این ما بودیم که سقوط کردیم. مایی که روز سیزدهم دی ماه به سمت آسمان اوج گرفتیم، روز شنبه در راهپیمایی دانشجوها بیشتر اوج گرفتیم. تا دوشنبه، چشم از تلویزیون و تصاویر تشییع سردار و ابومهدی در مشهد بر نمیداشتیم و دوشنبه، گویی واقعا در آسمان بودیم. گویی آسمان خیابان به خیابان، حاجقاسم و ابومهدی و شهدای دیگر فرودگاه را تشییع میکرد. اوجگیری ما ادامه داشت تا هدف قرار دادن عینالأسد و لباس سبز پاسداری بچههای سپاه برایمان روز به روز غرورآفرینتر میشد. اما روز شنبه از آسمان حماسه به کویر بهت سقوط کردیم. ما از فرودگاه بغداد، همزمان با شهادت سرداران مقاومت اوج گرفتیم و در نزدیکی فرودگاه امام خمینی سقوط کردیم. سقوط کردن را حس میکردیم. اگر جمادات هم حس داشتند، چقدر خوب میتوانستیم با ساختمان پلاسکو همدردی کنیم! گویی در اوج یک سمفونی باشکوه و حماسی در یک سالن ارکستر عظیم، ناگهان برقها برود و موسیقی قطع شود. اکنون از آن روز سرد دو سال گذشته است. آن روز خوب خاطرم هست که آسمان تهران ابرهایی سیاه و کبود داشت، هوا در روز روشن تاریک بود، مثل دلهای ما. زمستانیترین روز زمستان بود. زمستانیترین روز تمام زمستانها. دو سال گذشته و بار معما هنوز بر ذهنهای ما سنگینی میکند. معمایی مانند اینکه چرا آن روز آسمان کشور کلییر نشده بود؟ صبح روزی که ما به یک پایگاه نظامی آمریکایی حمله موشکی کردهایم و احتمال زیاد میدهیم دشمن نیز پاسخ دهد و دور تا دور کشور هواپیماهای او در تردد است، چرا باید یک هواپیمای مسافربری در آسمان باشد؟ هیچ توجیه و توضیحی قابل قبول نیست. در این غفلت اگر قصور در کار بوده نابخشودنی است و اگر تقصیر در کار بوده؛ پناه بر خدا! این کار مثل این بوده که در یک مهمانی شلوغ که پر از کودکان در حال توپبازی است، گرانقیمتترین ظروف بلور خود را درست روی میز پذیرایی بچینیم. خطای انسانیای که آن روز صبح رخ داد، قابل پیشگیری بود و زمینههایی که باعث بروز آن سهو شد، میتوانست وجود نداشته باشد. اینکه این حادثه محصول خطای غیر عمد بوده نباید باعث شود تا از کنار آن به راحتی عبور کنیم. گذشته از زمینههای پسینی، باید پرسید آیا پس از آن واقعه تلخ، دستگاههای مربوط وظایف خود را به طور کامل انجام دادهاند؟ آیا تأخیر سهروزه در اعلام آن حادثه که شوک آن را چند برابر کرد لازم بود؟ سرمایه اجتماعی این نهضت و نظام، به راحتی به دست نیامده است. بسا سلیمانیها که عمری اخلاص ورزیدهاند و در برابر مردم خاک بودهاند و سپس خون خود را دادهاند تا توانستهاند حقانیت نظام را جلوهگر سازند. باید از خود بپرسیم آیا اگر حاجقاسم هم بود، در دلجویی و ابراز محبت به بازماندگان این حادثه، به همین میزان اکتفا میکرد؟ دلجویی و محبت هیچ، آیا دیه و حق و حقوق قانونی و شرعی آنان درست و دقیق و کامل پرداخت شده است؟ اینها در هر صورت سؤال است. اگر برگزاری دادگاه و محاکمه در این مورد لازم است، باید بدانیم این کار سرمایه اجتماعی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نیروهای مسلح را افزایش خواهد داد و نباید آن را با مصلحتاندیشی بیجا به تأخیر انداخت. همچنین اطلاعرسانی در مورد جزئیات پرونده و نتایج رسیدگیهای قضائی از سوی قوه قضائیه هرچه زودتر منتشر شود، کمک بیشتری به افزایش اعتماد عمومی به نظام خواهد کرد. ما، باید نخستین راوی این حادثه باشیم.
این حادثه معمای بزرگی است و البته مقصودم از معما، صرفا هم جزئیات فنی حادثه و قاصرین یا احیانا مقصران آن نیست. آنها تا حدودی مشخص شدهاند؛ اما همه اینها چرا باید رخ میداد؟ حکمتش چه بود؟ چرا داستان سال نود و هشت باید اینهمه عجیب میشد؟ نکند دست خیانتی پشت تمام ماجرا بوده باشد؟ در این حادثه، قصور آنهمه فاجعهبار است و نابخشودنی که الزاما به دنبال تقصیر نباشیم و غفلت آن اندازه نتیجه تلخی داده که منتظر خیانت نباشیم. اما باز هم سؤالات رهایمان نمیکنند. گویی از گوشه چشم سایههایی مشکوک میبینیم. گویی روی زمین یک دست سفید از برف، ردپاهایی عجیب آزارمان میدهند.
سال نود و هشت، دو رو داشت. یک رو، روی حماسه و غم گرم بود و روی دیگر روی شبهه و غم سرد؛ غم مرگ. از همان آغاز سال که با سیل همراه بود، یک رو دیدن اردوهای متعدد جهادی و کمکهای سیلمانند مردمی بود و روی دیگر دیدن کمکاریها و کوتاهیهای عیان. بزرگترین غم آن سال نیز غم آبانماه بود. چه اگر در داستان هواپیما قصور در کار بود و احتمال تقصیر، در داستان آبان، کفه تقصیر بسیار سنگینتر از کفه قصور بود. مدیریتی غلط و دروغآلود، گویی مردم را به سمت خیابان هل داد و این به خیابان آمدن طبعا آغاز ماجراهای دیگری است. یک رو، روی حاجقاسم بود که «من قضی نحبه». روی کسی که وعدهاش را با صدق و اخلاص، با تدبیر و تدقیق، با عقل و عشق و با کاربلدی و پختگی به انجام رسانده و روی دیگر، روی مدیریتی فشل و لنگان و بیزبان و جدا شده از مردم. داستان هواپیما هنوز مبهمتر از آن است که بخواهیم آن را با قطعیت مربوط به یکی از این دو رو بدانیم و همین مبهم بودن است که آن را آزاردهندهتر میکند.
در جستجوی مرهم این زخم، یک امیدمان به سخن رهبر گرامی انقلاب است که گفته بود: «این آقای حاجقاسم از آنهایی است شفاعت میکند انشاءالله». در کنار شهدای تشییع سردار در کرمان که یادشان نیز همچون جسمشان لابهلای ازدحام وقایع، زیر دست و پا رفت و گمشد، شهدای هواپیما نیز انشاءالله، نخستین مهمانان این شفاعت حاجقاسم بودند. او این جوانها را، دخترها و پسرهای خودش خوانده بود. زمانی که هم او زنده بود و هم آنها. شهدای هواپیما به آغوش پدرانه حاجقاسم رفتند و ما عزادار آنهاییم، چون برادران و خواهرمان بودند. چون اول کسی که برای آنها عزادارانه مشت بر قلب کوفت حاجقاسم بود. مزارشان در آسمان است همچون مزار شهیدان پرواز ۶۵۵IR- که مزاری به پهنای خلیج فارس دارند. اول مقصر شهادت آنها نیز مثل پرواز خلیج فارس، آمریکا است چه این دومینوی خونآلود با دست او آغاز شد.
آنچه بر داغ جوانان هواپیمای اوکراینی مرهم دیگری میگذارد، یک سقوط است. سقوط کنگرهها و ستونهای کاخ سفید و غرق شدن تایتانیک آمریکایی. که اگر اولین اشک را در داغ آن مسافران حاجقاسم ریخت، اولین زهرخند را ترامپ زد.
نزدیک باد صبح انتقام.
جواد شاملو , شهید سلیمانی , هواپیمای اوکراینی
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.