منظومه حماسه و احساس
گروه فرهنگی
علامه طباطبایی با اینکه مرد فلسفه بود، کوه احساس بود. افسوس که این دو با یکدیگر قابل جمع نیست. منظور فلسفه است با هنر. مشهور است که علامه باری اشعار خود را سوزاند؛ چراکه میدانست دنده ذهن پرتوان خود را روی جاده فلسفه تنظیم کرده. همچنین نقل است از ایشان به شاگرد فاضلشان دکتر ابراهیمی دینانی؛ که دیگر شعر نگو. عرصه فلسفه، عرصه تفکر تدریجی و ساعتها وقت گذاشتن برای یک پرسش است. هنر چه؟ تمامش جوشش است و بداهه. فلسفه، استدلالهایی است که حب و بغض در آنها راه ندارد. هنر اما غلیان حب است و بغض. غالبا شاعران و فلاسفه، از ظاهریترین ویژگیها قابل شناختند. شعرا شوریدهاند و رها و از خود بیخود. فلاسفه دقیقاند و منضبط و قاعدهمند. علامه اما فرقهایی داشت. او فیلسوفی بود با ذهن یک چارچوبمند یک فیلسوف، اما برعکس فلاسفه مغربزمین، قلبش از عشق ورزیدنی سودایی باز نایستاده بود. عاطفه و احساس پرشورش از به جای، به ظرف عرفان ریخته بود. شاگرد سیدعلی قاضی بود و فلسفه نه اینکه ذوقی و عرفانی باشد، اما در خدمت آرمانهای عرفانیاش بود. از این مردم دانشمند که هیچ عرفیگرایی عوامانگی در فکرش راه و جا نداشت، نقل قول عجیبی هست. علامه میگوید: «سرمایه و دارایی من، این است که مانند ترک های پشت کوه، صاف و بی غلّ و غشّ به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ارادت و ایمان دارم». علامه میگوید مانند ترکهای پشت کوه، چون قمر بنی هاشم محبوب دل مردم عامی است. آدمهای به ظاهر بیسواد، قربان صدقه کسی میروند واسطه فیض سیدالشهداست. وزیر اوست؛ نه تنها در صحنه کربلا، در پهنه هستی خداوند. عباس بابالحوائج است؛ نه تنها برای خواستههای کوچک ما، بل برای بزرگترین آرزوها. از جستن آرزوی که سیدعلی قاضی و ما حتی نمیتوانیم به درستی دریابیم آن آرزو چه بود و چگونه بود. آرزوی وصال حق برای کسی که سردمدار عارفان بود، در صحن علمدار گشوده شد؛ سر نماز عشاء. همین علامه طباطبایی از استادش آیتالله قاضی نقل میکند: «تمام فیضها از مسیر حضرت اباعبدالله علیه السلام به عالم میرسد؛ و پیشکار ایشان هم، حضرت اباالفضل العباس هستند!»
گویی هر جلوه مولا اباالفضل العباس در این جهان و خصوصا در صحنه کربلا، نمادی است از جلوه آسمانی او. او علمدار امام حسین است؛ نه فقط در یک روز؛ بلکه در روزی که صبحش ازل است و شامش ابد. حضرت در کربلا ساقی است؛ در آسمان هم واسطه فیض است؛ او سیراب میکند، هر تشنهای را و هر عطشی را. حضرت در کربلا بلندقامت است، در بهشت هم بر تمام شهیدان افضلیت دارد.
اما چرا عشق و ارادت ویژه به قمر عشیره، اینقدر همهشمول است؟ شاید نخستین پاسخی که به ذهن بیاید، همین باشد که ایشان بابالحوائج است و هر کسی طعم گرهگشایی او را چشیده است. اما پاسخ اصلی، شاید در احساسبرانگیز بودن این شخصیت نهفته باشد. در مورد حضرت عباس علیهالسلام، اما با شخصیت عجیبی طرفید که همچون پدرش امیر مؤمنان، جمع اضداد است. یک فقیه و دانشمند که استاد حضرت امیر بوده است. یک عارف و زاهد و عابد؛ هزاران برابر تصویری که ما از عارف در ذهن داریم. هزاران برابر بهجتها و ملکی تبریزیها و کشمیریها و قاضیها. یک جنگاور و فرمانده نظامی زبده با توان ذهنی و بدنی خارقالعاده که اوصافش به افسانه میماند. هزاران برابر سلیمانیها. آه که هراز گاهی چقدر کوچک میشود! میلیونها و میلیاردها برابر. کسی چون عباس را با حیدر مقایسه کرد، ما اما وسعمان در همین حد است. یک زیبارو، کسی در قبیله بنیهاشم، قبیلهای شهره به زیبایی؛ قمر لقب میگیرد.
این تربیتیافته امیرالمؤمنین است که در برابر امام خود سراسر ادب و معرفت است. پیران راه، شیعیان مخلصی چون حبیب و مسلم بن عوسجه، در رکاب این فرمانده میجنگند. عباس علیهالسلام جوان است؛ اما جوانی او مثل جوانی امیرالمومنین است که در سی و اندی سالگی، آماده تکیه زدن بر منبر رسول الله
و سکانداری کشتی حکومت او بود. چنین وجود مقدسی، منبع خلق حماسه و احساس میشود. در نوجوانیاش، وقتی امیرالمؤمنین در بستر شهادت است، اینگونه نقل میکنند که باری حضرت فرمود همه، جز فرزندان فاطمه سلام الله علیها بیرون بروند. چون حضرت عباس خواست بیرون شود؛ مولا به او فرمود بایستد و خارج نشود. شاعری در بیداری خواست بگوید حتی امام حسین هم به حضرت عباس پناه برد و نگفت؛ در خواب سیدالشهدا را دید که خواستار ادامه شعر است. در روز عاشورا، اما معصوم، قطب آسمانها و زمین، به او میگوید: «بنفسی أنت». گدایی به در خانهاش میآید؛ پس از عاشورا. وقتی به او خبر میدهند صاحب خانه به شهادت میرسد؛ بنای گریه میگذارد. گدایی برای او بهانه بود؛ او عباس را میخواست. برای بیابانگردان، استفاده از نور ماه بهانه است؛ آنها دل به زیبایی او بستهاند.
عباس جان، ما هم تو را بابالحوائج میخوانیم؛ اما این خواستنها بهانه است برای ذکر و یاد تو. در مجلس ذکرت صاحبالزمان میآید، در صحنت قاضیها به وصال خدا میرسند، علامهها عوامانه دوستت دارند؛ سلیمانیها شاگرد مسلکت هستند و امام حسین به تو جانم فدایت میگوید. یک عزیز دانشمند منبری، روز عاشورا هم روضه تاسوعا میخواند؛ آخر در مقتل، جسم حسین را کشتند، روح حسین کنار علقمه…
آه…
حضرت عباس(ع)
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.