عاشورا؛ روزی بیرون از زمان
گروه فرهنگی
یکی از مهمترین نیروهای جهان، زمان است. فصلی از حکمت و دانایی، توجه به همین نیرو و حضور دائمی و قاهر آن است به طوری که نویسندگان، فلاسفه و حکما به وفور در مورد آن گفته و نوشتهاند. زمان، قهرمان شعر خیام است. زمانی که میکشد، نابود میکند؛ تغییر میدهد، محو میسازد و فراموش میکند. زیبارویی را تبدیل به کوزه میکند و چشمی را تبدیل به خاک پای رهگذرانی در هزاران سال بعد. اما بسیاری از شعرا و فلاسفهای که در باب مفهوم مغلق زمان سخن میگویند، نکتهای را نمیدانند یا به هر ترتیب از آن غفلت میکنند؛ اینکه زمان، یک نیروی مطلقا قاهر نیست. بلکه خود مخلوق و مملوک است. یعنی ممکن است اتفاقی رخ دهد، اما زمان از آن دور نشود.
در این حالت آن حادثه نه تنها از یادها نمیرود، بلکه مدام در یادها پررنگتر میشود. این از معجزاتی است که خداوند گویی آن را اراده فرموده: زمان با ظلم سر لج دارد. این طغیان و عصیان زمان علیه قاتلان سید و سالار آزادگان و سالار شهیدان راه حق، حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام به خوبی قابل رؤیت است. از عصر عاشورا زمان مانند ماری به جان ظالمان افتاد و از بنیامیه تا پهلوی را به زهری مهلک گزید. زمان گویی از روز عاشورا هیچگاه دور نشد، در آن متوقف هم نشد بلکه به دور آن شروع به گردش کرد. عاشورا مانند کعبهای است که زمان دور آن میگردد و این حلقه مدام فربهتر میگردد. حجتبنالحسن هم خود را به حادثه عاشورا و عطش اباعبدالله علیه السلام منتسب میکند چراکه تاریخ به دور عاشورا میگردد.
این سیل جمعیتی که در این ۱۰روز در مجالس و محافل دیده میشد و الحق تمامی نداشت گواه همین حقیقت است که زمان خطی نیست و آنچنان که فیلسوفی از مغربزمین گفته، دوار و سرگردان و بیهدف هم نیست. بلکه به دور یک مرکز مشخص میگردد و آن عاشوراست. این مردم انگار عادیترین کار جهان را انجام میدهند، انگار از پیش تولد همچون یک نرمافزار کامپیوتری، حضور در این مجالس روی آنان نصب شده است. این قسم جلاله سیدالشهدا است که «والله لایسکن دمی حتی یبعث الله المهدی». وقتی جمعیت طوافکنندگان به دور کعبه مدام بیشتر میشود، کعبه بیشتر به چشم میآید. زمان هم هرچه بیشتر به دور عاشورا میگردد، آن روز عجیب و اسرارآمیز بیشتر به چشم میآید. این در مورد تمام مظلومان صدق میکند. شلمچه هر سال غروبش خونینتر میشود، زخم قدس مدام دردناکتر میگردد، آتشی که حاجقاسم در آن سوخت هم هر روز بیشتر گُر میگیرد.
این غم زنده را باید با روایتها زنده نگاه داشت و مجموعه «کاشوب» نشر اطراف گامی است در این جهت. بهترین قطعه این مجموعه چهار جلدی، روایتی است متعلق به احسان عبدیپور. احسان عبدیپور نویسنده پرکاری نیست اما وقتی مینویسد، به تمام معنای کلمه یک نویسنده است. فیلمنامه نویس و کارگردانی که بسیاری اوقات لهجه جنوبی خود را حین نوشتن هم کنار نمیگذارد، گویی این لهجه برایش مرکبی برای قصه سرایی است. عبدیپور، یک جستار دارد که با حفظ سمت، داستان کوتاهی تمام عیار است. نام این جستار، «استرالیا» یا «پاتیلها را لت میزنم» است و من معتقدم این بهترین متنی است که در قالب جستار روایی و داستان کوتاه، میتواند ما را با مصیبت سیدالشهدا
علیه السلام رو در رو کند و طعم این مصیبت را به ما بچشاند. این متن هم یک قطعه عاشورایی عالی است، هم یک جستار روایی تراز و هم یک داستان کوتاه بسیار خوب. داستانی به شدت شخصی که عبدیپور خودش هم هرگز نمیتواند مانند آن را بنویسد. نشر اطراف در توصیفی یکخطی، این روایت را اینگونه معرفی کرده است: روایت احسان عبدیپور از مناسک عاشورا در بوشهر. این توصیف از اثر عبدیپور کمی غلط انداز است چراکه این متن روایتگر نوجوانی است که در کوچه پس کوچههای زندگی، ناگهان شخصیتی را میبیند که تا به حال او را تنها از دور دیده بود. از پس صدای نوحهها و نوای سنج و دمام. او به تنهایی با امام حسین علیهالسلام رو به رو میشود و قتلش را ادراک میکند، میفهمد و میچشد. این اوج هنر یک جستار است، اینکه یک سیر و سفر روحی و شناختی را با موفقیت روایت کند و تبیینگر حادثهای باشد که در درون نویسنده رخ داده است و او از آن پس، ولو اندکی با گذشته خویش متفاوت شده باشد.
قسمتی از این روایت را در ذیل میآوریم و خوانندگان را به خواندن ادامه آن دعوت میکنیم.استرالیا دو تا زده بودمان. وقتی هم نمانده بود. داشتند تکهپارهمان میکردند، تماشاگر مستشان هم حمله کرد تور را درید. توی حالت عجیب و مرگآوری گیر کرده بودیم. انگار نتیجه و صعود برایشان بس نبود، قرار بود داور که سوت آخر بازی را زد، بازیکنانشان بروند رختکن، تماشاگرهایشان بیایند بریزند سرمان. اینها را که میگویم همه یادشان هست. این هم یاد همه هست که تصویر ارسالی انگار یکی دو فریم کم داشت و یک پرش خاصی توش بود و همین همه چیز را دلهرهآورتر کرده بود. بعد اتفاق غریبی افتاد، در یک شلوغی توپ گم و گور شد و چند ثانیه آن وسط چند تا لنگ و لگد پرت شد سمت هم، یکهو دیدیم توپ توی گل آنهاست. خلاف جهت بازی، ۱-۲ شد. پا گذاشته بودند روی گلوی ما داشتند خفهمان میکردند، داشتیم آن زیر دست و پا میزدیم و یکهو توی دست و پا زدن، توپ خورده بود به دستمان، پایمان، نمیدانم کجایمان و گل شده بود.
یکی دو دقیقه بعد، به یاد ندارم از کجای مغزم شروع شد، نمیدانم چی باعثش شد، نمیدانم فضای خانهمان چطور بود یا توی چشم مادرم و حالت چهرهاش یا لرزیدن دستهاش چی دیدم که توی قلبم، با تمام باور و راستی، آنطور که خدا خودش دید و تأیید کرد، گفتم «خدایا، یه گل دیگه بزنیم به جاش امسال کنکور قبول نشم.» ۲-۲ ما را میبُرد جام جهانی.
در کمتر از پنج ثانیه این نذر از دلم گذشت. همان دَم به رفیقهام فکر کردم که امسال میروند دانشگاه و من یک سال دیگر باید بمانم و باز بروم قرائتخانه و بخوانم، ولی تصمیمم عوض نشد. نفسم را دادم تو و به یقینیترین شکل، با رتبه و قبولی خداحافظی کردم و گفتم «خدایا، به جاش دل ملت رو شاد کن. توی همه خونههایی که مثل خونه ما همه از دلشوره دارن میلرزن، شادی بیار. صدای گل بیار.» تا این لحظهی زندگی، از تهدلترین نذر و مکالمه و ارتباطم با خدا همین بوده است. ادامه ماجرا را هم که همه میدانند.شب که مردم توی خیابان میزدند و میرقصیدند، کسی نمیدانست من دانشگاهم را نذر دلخوشیشان کردهام. آیندهام را یعنی. صداش را هیچ وقت در نیاوردم. هفت هشت سال بعد فقط به مادرم گفتم.
کنکور، بعد از محرم بود. یکییکی روزها داشت میگذشت و من مثل سابق ظاهرا صبحها میزدم در، میرفتم قرائتخانه کولردار شهرداری برای کنکور میخواندم و عصرها برمیگشتم، در حالی که نه میرفتم، نه میخواندم. آنقدر یگانه و مردانه و قطعی معامله کرده بودم که ابدا حرف و بحثی توش نبود اما یک جایی نمیدانم چی شد که بالاخره یک جسارت، یک تمردی آمد توی سرم. شب هفتم محرم.پیاده میرفتم سمت محله ظُلماباد. ظلماباد کوچههای تنگ و درهمتنیدهای دارد؛ از آن مدلها که بعد از دویست متر رفتن، چپ و راست و پس و پیشت را گم میکنی. سنج و دمام تازه شروع شده بود، صدای دورش میآمد و تند میرفتم که به اَوّلاش برسم. صدای دمام پرسپکتیوِ دروغگویی دارد. به سمتش که میروی جا عوض میکند. میروی میروی، یک وقت میبینی سمت پژواکش آمدهای، خودش پشت سرت است. به این، پسکوچههای تنگ و درهمتنیده را هم اضافه کنید و به همهش بیفزایید که توی فکر و خیالهای خودم هستم و حواسم به مسیر نیست. نطفه آن بدعهدی، وسط یکی از همین کوچهها در حالی که نیمچهگُمی هم شده بودم، ته و توی مغزم شکل گرفت.درِ خونه آشی باز بود. خونه آشی نبش میدانگاهی بود که صد متر آنطرفتر میرسید به دریا. آشِ محل، کلا یکجا توی آن خانه درست میشد. هر کی هر چقدر نذر داشت، از چهار تا دونه نخود تا چهار تا میش، ده دوازده روز قبل از محرم میبرد میسپرد دست ماشالا شهرآزاد و میرفت کنار. یکباره میدیدی ماشالا شونزده هیفده تا پاتیل بار گذاشته. حالا من گیجم و یکهو میبینم ایستادهام روبهروی درِ بازِ خونه آشی. ماشالا و هفشده تا زن و مردِ سنبالایِ توی خانه، هر کی دارد یک کاری میکند. اوّلاش است. سبزی را هنوز نریختهاند. تایمِ دمام و سینه هیچ کس نمیماند پای دیگ، تن به این کارها نمیدهد. همه، سالی سیصد و شصت روز را میگذرانند که برسند به همین چهار پنج شبِ سنج و دمام و سینه.
آن تَرَکِ توی عهد، آن جِرِ توی قماری که باخته بودم، آن لحظه آمد. همانطور که خدا میدانست کنکور آن سال و آینده و زندگیم چقدر برام مهم بود ولی گذاشتمش روی میز و سرِ استرالیا باهاش شرط زدم، حسینِ علی هم میدانست من از وقتی چهل پنجاه سانتم بوده تا همان لحظه و تا همین الان صدای دمام چه کرده با جانم و یاختهیاخته اندامم. اصلا همین چهار تا شبِ دمام و سینه محرم، برابری میکند با همه گرما و داغی و تنهایی و زجرهای زیستن در بوشهر. کوچههای بوشهر به شورانگیزترین شکل حضورشان درمیآیند آن شبها. لذتِ زیستن تو بوشهر، ده یا چند ده برابر میشود. مردها مردتر و خوشفرمتر به نظر میآیند. بوی شوری دریا و عرق تن، وسطِ سینه، محشر میشود، بیداد میکند. نگاه کردم به پاتیلها که دور تا دور دیوار رو آتیش بخار میکردند و توی دلی گفتم «حسین!»
هیچ دیگر نگفتم. دلم نخواست رو بزنم بهش، چون او خبر نداشت میان من و خدا چه گذشته بود، چی داده بودم و چی گرفته بودم، و هر چی در ادامه میآمد جر زدن و بیشخصیتی بود. آن هم جلو خدا که کلا جلوش معذب هستم. ممکن است به روت نیاورد ولی نمیخواستم توی دلش یک حس تفقد و دلسوزی و تصور اینکه آدم ضعیفی هستم که اصلا نباید انتظاری ازش داشت به وجود بیاید و پای این بخششها و احسانهای توی دعاها بیاید وسط. یعنی رابطهمان خیلی رابطه حجبوحیاداری است و آکنده از غرور. زیاد از هم چیزی نمیخواهیم.
خب من نمیتوانستم به حسینِ علی این قضایا را بگویم. از جانب خدا هم مطمئن بودم که زبانش قرص است و نمینشیند اینجا و آنجا قضیه بازی با استرالیا و کنکور ریاضی را بکشد وسط. همینطور نگاه ماشالا کردم، نگاه ملاقه کردم، نگاه عمهام خدیجه که داخل بود کردم و باز گفتم «حسین!»
و همهش توی دلم، توی ضمیرم. خواستهام را برای خودم هم ریز نکردم. میدانستم که منظور دوردستم امتحان دوباره شانسم برای کنکور است ولی به زبان آوردنش منتهای بیشخصیتی و خط خوردن از جمع قماربازها بود. صدای دمام با باد میآمد و میرفت. گفتم «حسین، تا عاشورا، تا اربعین، حتی تا بیست و هشت صفر، هر چی پاتیل به خاطر تو بار نهادن لَت میزنم.» لت زدن، هم زدن است. با آن گوشتکوبِ اسکِیلِ صد برابر. رفتم توی خونه آشی و تا وقتِ تقسیم آش و شستن پاتیلها بیرون نیامدم. سه و نیم نصفشب، پُکیده و پیاده برگشتم خانه. فرداش از بعد مغرب شروع کردم. آشِ ظلماباد که تمام شد، رفتم سرِ قیمه شکری، از آنجا رفتم پُلِ پور درویش سر دیگ حلیمی، بعدش انداختم رفتم خونه پلوییِ مسجد دهدشتی، و فردا شبش یک مسیر دیگر، پسفردا شبش جاهای دیگر.
امام حسین (ع) , عاشورا , ماه محرم , محرم
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.