نبأ عظیم روز سیزدهم - روزنامه رسالت | روزنامه رسالت
شناسه خبر : 57626
  پرینتخانه » سیاسی, مطالب روزنامه, ویژه تاریخ انتشار : 12 دی 1400 - 6:08 |
حس می‌کردیم تاریخ مان فرارسیده و باید یک‌بار دیگر به حسین لبیک بگوییم

نبأ عظیم روز سیزدهم

این حرف‌ها را قبل‌تر هم گفته‌ام. همان‌طور که آدم‌های عزادار بارها و بارها ماجرای لحظه‌های آخر عزیزشان را برای همه تکرار می‌کنند. از شب قبلش می‌گویند، از اینکه از کی حالش بدتر شد و یا اینکه روز آخری حتی بهتر شده بود.
نبأ عظیم روز سیزدهم

مهدی پورچریکی
این حرف‌ها را قبل‌تر هم گفته‌ام. همان‌طور که آدم‌های عزادار بارها و بارها ماجرای لحظه‌های آخر عزیزشان را برای همه تکرار می‌کنند. از شب قبلش می‌گویند، از اینکه از کی حالش بدتر شد و یا اینکه روز آخری حتی بهتر شده بود. چندین و چند بار،  با هیجان تعریف می‌کنند که چه شد و چه حالی داشتند، انگار این تعریف کردن، تسکین‌شان می‌دهد. اما قرار شد آن روزها را نه همچون عزادارها، بلکه یکپارچه  روایت کنم. مثل کسی که عزیزش نمرده، بلکه او را کشته‌اند و حالا باید ماجرا را دقیق و کامل به مأمور آگاهی بگوید. روایت می‌کنم، چون ماجراهای سیزدهم دی‌ماه نودوهشت و روزهای پس‌ازآن، حقایقی در کنه خود داشت که برای حفظ و کشف این حقایق، روایت کردن لازم است. درست مثل روایت یک قتل که مأمور آگاهی، باید حقیقت قتل را از لابه‌لای آن کشف کند. سعی هم می‌کنم چیزی که دیدم را بگویم؛ درست مثل یک سفرنامه که راوی بیش از آنکه به مکان‌هایی که رفته وفادار باشد، به آنچه خودش دیده وفادار است. همچنین جنبه‌های شخصی‌اش را هم حذف نکنم. چون حذف کردن جنبه‌های شخصی، روایت را از حالت دست‌اول و واقعی‌اش درمی‌آورد.
شب دوازدهم دی‌ماه بود؛  حوالی نه شب. گوشی را برداشتم و توی کانال تلگرامم نوشتم «شهید همیشه زنده نباش». یادم هست همان موقع از خودم پرسیدم که شهید زنده؟ من؟ و در جستجوی مصداق شهید زنده، ذهنم از کنار اسم قاسم سلیمانی رد شد. کسی که آن ساعت، طبق گزارش‌ها در دمشق داشت آخرین کارهایش را انجام می‌داد.
خوابیدم. کمی هم غم داشتم، لذا زودتر از معمول خوابیدم. تا حدود حوالی ۶ صبح که خودکار برای نماز از خواب پریدم. بعد از نماز، قبل اینکه دوباره بخوابم طبق عادت گوشیم را نگاهی انداختم. محمود در واتساپ یک لینک فرستاده بود. گوشی را بستم و گفتم صبح نگاه می‌کنم لینک چه چیزی بوده. کمی صبر، یک غلت از این پهلو به آن پهلو؛ نمی‌شد. کنجکاوی نگذاشت بخوابم. گوشی را باز کردم و رفتم توی لینکی که از فارس نیوز بود:
خبرگزاری فارس- سپاه پاسداران شهادت حاج قاسم سلیمانی را تایید کرد. 
مثل روز برایم روشن بود تکذیب می‌شود. گفتم خبر را کارکرده‌اند که بازدید بگیرند و بعد هم یواش تکذیبیه‌اش را بزنند.
-فارس با این چیزها هم شوخی می‌کند؟
-نه. همه خبر را کارکرده‌اند. از رویترز تا شبکه خبر.
انگار در صبح زمستان، آدم را بیاندازند توی حوض یخ. انگار وسط یک پیک‌نیک عاشقانه، طرف آدم خون بالا بیاورد. انگار دکتر بگوید سردردت از میگرن نیست؛ سرطان بدخیم داری. شوکه شده بودم. خبر را لنگ‌لنگان تا آخر رفتم. خبر را نمی‌خواندم؛ تنها چشمم کلمات را می‌دید. هواگردهای آمریکایی، موشک، فرودگاه بغداد. 
اگر می‌نوشت براثر جراحات و عوارض زمان جنگ یا می‌نوشت در اثر حمله انتحاری گروه داعش یا براثر انفجار مین یا به خاطر نقص فنی هواپیما، حالم این‌طور نمی‌شد. تا هفت صبح  نشسته بودم روی تختم؛‌همان‌طور ثابت. شوکه بودم و بدنم لرز داشت و یخ‌کرده بود   و مغزم واقعا کار نمی‌کرد. نور خورشید که رویم افتاد بلند شدم رفتم توی پذیرایی و تلویزیون را روشن کردم. تا قبل اینکه به شبکه خبر برسیم هنوز امید داشتم. شبکه خبر، عکس حاج قاسم بود بالباس خادمی امام رضا. صدا را بیشتر کردم: «مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ  وَما بَدَّلوا تَبديلً»  صدای قاری از توی تنم رد شد. آن لرز و سرما را برد بیرون و یک‌باره گرمای خون دوید توی بدن و صورتم. صورت حاج قاسم پشت یک‌لایه اشک، تار شد. 
نمی‌شد با آن حال توی خانه ماند. باید می‌زدیم بیرون و الا دق می‌کرد آدم. از صفحه تلویزیون حرارت می‌تابید روی دل‌سوخته. باید می‌زدیم بیرون و می‌رفتیم یک جایی که بغضمان درست حسابی باز شود. رفتیم نماز جمعه.  مسیر ورود به مصلی شلوغ بود. از جلوتر راه ماشین‌رو را بسته بودند و مردم گروه‌گروه با پیراهن مشکی راهی شده بودند. انگار جمع داغداران بود. روح حماسه انگار داشت بین مردم شکل می‌گرفت. داغ، داشت می‌شکفت و اشک‌ها داشت فریاد می‌شد. همه با بهت از اتفاق صحبت می‌کردند. «عم یتساءلون؟ عن النبا العظیم». امام هادی در تفسیر این آیه، آمصداق نباء عظیم را علی‌بن‌ابی‌طالب می‌داند، مولود سیزدهم رجب. و آه از نباء عظیم سیزدهم دی… 
یادم هست توی مصلی یکی از رفقا را  پیدا کردم، قدم تند کردم سمتش، حرفی لازم نبود. هم را بغل کردیم و های های گریه کردیم.
حالا شنبه چهاردهم دی‌ماه بود و به گواه تقویم، روز تولد نگارنده این سطور   ولی دل‌ودماغ تولد نداشتیم؛ آن روز از اساس چیز دیگری در وجودمان متولدشده بود. یک کیک خانگی درست کردیم و رویش با خلال‌دندان سه پرچم ساختیم. سبز و سفید و قرمز. روی پرچم‌ها آرزوی عاقبت بخیری و تسلیت نوشته بودیم. شب هم پوشیدیم رفتیم مراسم دانشگاه شریف. باروت شده بودیم و می‌خواستیم منفجر شویم اما نمی‌دانستیم چطور. داغ، درون مان شعله می‌کشید و راه خروج را پیدا نمی‌کرد. همه‌چیز، همه‌چیز متوقف‌شده بود. من که کنکور ارشدم نزدیک بود درس خواندن را گذاشته بودم برای بعدازاین ماجرا. تولد و کار و همه و همه، موکول شده بود به بعد. حس می‌کردیم تاریخ به نقطه تصمیم رسیده. حس می‌کردیم تاریخ مان فرارسیده و باید یک‌بار دیگر به حسین لبیک بگوییم. روی باند داشتیم با نهایت سرعت می‌رفتیم و منتظر بودیم از زمین بلند شویم.
پانزدهم دی‌ماه بود؛ دو روز گذشته بود و ما هنوز همان‌طور مبهوت بودیم. داغ فقط بیشتر شده بود. شب اول فاطمیه بود و رفتم چیذر هیئت حاج محمود. جمعیت کیپ تا کیپ توی مجلس نشسته بود. جمعیتی که یک حال دیگری بود. یک روحی توی حسینیه داشت دور می‌زد و موج می‌گرفت و بالا می‌رفت. قاری که قرآن می‌خواند ملت گریه می‌کرد. حاج محمود روضه را که شروع کرد، بغض‌ها باز نمی‌شد؛ منفجر می‌شد. «خبر اومد دست یارُ، دست فاطمه گرفته… چقدر روضه‌مون امسال، بوی علقمه گرفته». آدم‌ها توی هیئت دو جورند. بعضی‌ها داد می‌زنند و گریه می‌کنند. بعضی‌‌ها بدون سروصدا، شانه‌هایشان می‌‍‎لرزد و گریه می‌کنند. آن‌شب اما، همه با همه‌وجودشان گریه می‌کردند. 
«بخونید بعد علمدار، روضه‌یصاحب علم رو…. جاداره همه بخونیم، دم ای اهل حرم رو» گریه امان نمی‌داد. تمام ماجرای شهادت، گریز به روضه‌ بود. و این‌بار، ما داشتیم در هوای خود حادثه نفس می‌کشیدیم. تقصیر من نبود که در کانال تلگرام آن جمله را نوشتم و شهید همیشه زنده را به حاج‌قاسم تعبیر کردم. حاج‌قاسم شهید زنده بود، در ذهن و دل‌مان با او قرار نانوشته‌ای بسته بودیم و آن اینکه شما، آقای حاج‌قاسم! همیشه باید برایمان بمانید. شما ازخودگذشته‌اید، از ما دیگر نباید بگذرید. این بود راز آن حس تناقض‌آلود: شهادت کسی را باور نمی‌کردیم که پیش از شهادتش او را شهید می‌دانستیم! روضه‌خوان‌ها بیراه نمی‌گویند در روضه علقمه. آنجا که دلیل وداع نداشتن علمدار را این‌گونه می‌گویند که خداحافظی با عباس، در کت هیچ‌کس نمی‌رفت! بازنگشتن قمر بنی‌هاشم اصلا معنا نداشت و  ناامیدی از او، تعریف‌نشده بود. این است راز            بهتی که در این مصرع هست:
 ای اهل حرم! میر و علمدار نیامد… 

نویسنده : مهدی پورچریکی |
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : دیدگاه‌ها برای نبأ عظیم روز سیزدهم بسته هستند

مجوز ارسال دیدگاه داده نشده است!

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.