غبار غم آبادان بر چهره ایران
گروه فرهنگی
حادثهای مثل فروریختن ساختمان یک غم تدریجی است. تجربهای که طعم تلخش را در پلاسکو هم چشیدیم. یکوقتی یک اتفاقی میافتد و جمعی از دنیا میروند و تکلیف مشخص میشود. اما وقتی پای آوار وسط باشد؛ اولا یک امید تلخ هست برای کسانی که زیر آوار عذاب میکشند اما هنوز زندهاند و میشود نجاتشان داد. ثانیا تعداد قربانیان هرروز افزوده میشود و زهر غم حادثه هرروز کاریتر. آنهم وقتی حادثه صرفا یک اتفاق بدون مقصر، مثل ریزش بهمن نیست. یا اینکه حتی خطای انسانی هم در کار نیست، بلکه پای دور زدن قانون و خلاف و رانت در میان است.
مسئلهای که با صراحت و قاطعیت بخصوصی در پیام رهبر معظم انقلاب هم به چشم میخورد و روشن میشود که در این حادثه پای مقصران بهطورجدی در میان است. مخبر ،معاون اول رئیسجمهور نیز بهروشنی از فساد گستردهای که پشت ساخت این بنای
بد اسم و بد رسم جریان داشته اشاره کرد و بر ضرورت برخورد قاطع با آنان تأکید. چه نفرتانگیزند این ساختمانهای ظاهرا چشمگیر اما سرتاپا بیاعتنا به بافت محلی شهر و جامعه با اسمهایی که در فرهنگ ما هیچ معنایی ندارند و تنها برای ارضای عقده مدرن شدن، توسعه بدلی و سودآوری کلان بالا رفتهاند. بناهایی که به لحاظ فرهنگی و معنایی از روز اول احداثشان ویرانهاند؛ ازلحاظ توسعه و شهرسازی یک توهین بهحساب میآیند و وقتی همه اینها با قانونگریزی و زرنگبازی و پوزخند زدن به اصول و قواعد قانونی نیز همراه شود مردم هم زیر آوارش له میشوند. درواقع آنچه این حادثه را دردناکتر میکند این است که زیربنای این ساختمان، حرص و طمع و فساد بوده و اگر بنا بر کار قانونی و اصولی بود، این ساختمان هرگز نباید اینجا و اینگونه بنا میشد. غم آنجا است که قربانیان این حادثه، قربانی سودجویی و بیمسئولیتی شدهاند و نه صرفا بلایی که از آسمان نازلشده باشد. بیقانونی، فساد و رانت گاهی هم اینگونه سروصدا میکند، تلفات میگیرد و فاجعه میآفریند تا شوکی باشد برای همه ما، که نسبت به فساد حساس باشیم و روی قانون و عدالت غیرت بورزیم. کجروی و بیراهه چه در حیات فردی و شخصی و چه در حیات اجتماعی، تا جایی اثرات سوء خود را نشان نمیدهد اما یکمرتبه یقه ما را میگیرد. توجه به این بزنگاهها میتواند فرد و جامعه را دوباره به سمت حسن عاقبت هدایت کند. متروپل تذکری است که اگر بگذاریم فساد به زیربنای جامعه برسد و جلوی آن را نگیریم؛ جامعه نیز همعاقبت متروپل خواهد شد.
چندخطی نجوای دل برای این روزهای آبادان
یکبار مجتبی شکوری و احسان عبدیپور در یک قسمت از برنامه «کتابباز» حرف میزدند باهم. درجایی عبدیپور به شکوری گفت: «قصه معتادی را شنیدهام که یک قابلمه از خانهاش آورده تا بفروشد درحالیکه هنوز داخلش پر از آبگوشت بوده.» یعنی مرد معتاد نکرده ظرف را خالی کند بعد آن را بفروشد. بعد شکوری میگفت این مرد مجسمه مفهومی است به نام استیصال. با خودم فکر میکنم در خانه آن مرد معتاد چه خبر است. فکر کردنی که پنجه بهصورت روح کشیدن است. زنی که از صبح برای سیر کردن یک، دو یا چند تا بچه، آبگوشتی بار گذاشته که خدا میداند چقدر به آبگوشت شباهت دارد. بههرحال هر بار به قابلمه آبگوشت روی گاز نگاه میکند؛ دل پرغصهاش خوش میشود که بچههایش امروز هم سیر میشوند. شوهرش میآید؛ زن التماس میکند به شوهرش. شوهر با خود نان به خانه نیاورده که هیچ، غذا را با جایش از روی گاز برداشته و برده. استیصال و استیصال و استیصال…
میگویند در آبادان، مردم قابلمه میآورند تا خاکها را درون آن بریزند و بروند دو تا کوچه پایینتر خالی کنند. میگویند مادری نه حتی با همان قابلمه و یا بیلچه کشاورزی محقر، که با پنجههایش خاک را میکند تا پسرش را پس بگیرد. تصویر این قابلمههای پر از خاک و مادری که با دستش خاک میکند به تمام تصاویری که در ذهنم برای استیصال ذخیرهشدهاند اضافه میشود.
کنار تصویر صفی از کودکان کوفی که کاسه شیر در دست دارند. کنار تصویر مردی که با غلاف شمشیر خاک میکند.
یکجملهای هست در میان زبان مردم که انصافا از حق بودنش نمیشود گذشت و آن اینکه «حق اهل خوزستان این نیست.» این متن موسم حرف دل است و حسابوکتاب وجدان. نه میخواهیم مقصری پیدا کنیم و نه میخواهیم تحلیلی ارائه دهیم؛ صرفا میخواهیم درد را انکار نکنیم. برای درک حقانیت این جمله، بیاییم کمی آن را از بالا نگاه کنیم. کمی از آن فاصله بگیریم تا دیدمان جامعتر شود. مثلا از چشم نوجوانی که ۳۵۰ سال بعد دارد کتاب تاریخ ایران را میخواند ببینیم. جایی که درگذر زمان رنگ سیاست از رخ موضوعات رفته.
توی کتاب تاریخ نوشته بعد از انقلاب بین ایران و همسایه غربیاش (طبق معمول تاریخ ایران) جنگ اتفاق افتاد. اصلیترین تمرکز جنگ کجا بود؟ استانی به اسم خوزستان. مهمترین روزش چه روزی بود؟ آزادسازی خرمشهر. دیگر چه روزی؟ شکست حصر آبادان. پول جنگ از کجا میآمد؟ همین خوزستان. نفت داشت. استخراج میکرد و می فروخت و پولش میشد سلاح.
موشکش کجا میخورد؟ خوزستان. اهالی کجا جنگزده میشدند؟ خوزستان. زن و بچه چه کسی صبح و شب نداشت؟ خوزستان. جنگ که تمام شد و خواستند کشور را بسازند، پولش را از کجا آوردند؟ بازهم نفت خوزستان. پس خوزستان، آباد شد؟ خرمشهرش خرم شد؟ آبادانش، آباد شد؟ رود دز، زخم موشکهای دزفول را پوشاند؟ نه. مثل مادری که بچههای گردنکلفتش چیزی از دستپختش برای خودش نگذارند، هرروز گرسنهتر و مریضتر شد. کتاب تاریخ احتمالا نمینویسد که برخلاف پلاسکو، برای زیر آوارِ بیکفایتی یک عده ماندن ۷۰ نفر، حتی آتشسوزی هم لازم نبود. کتاب تاریخ قطعا برای نوجوانهای مدرسهای نمینویسد، پسرهای پدرهایی که با چنگ و دندان جلوی همسایه غربی ایستادند، کمکفنر ۴۰۵ و پرشیاهایشان را بلندتر میکردند تا کف ماشین پر از جنس قاچاق با زمین نساید.
زیاد پریشانگویی شد و نوجوان دیگر حوصلهاش نمیکشد؛ پس همینجا نقطه.
ساختمان متروپل
- دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
- پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.