زندگی با مصطفی صدرزاده - روزنامه رسالت | روزنامه رسالت
شناسه خبر : 90155
  پرینتخانه » فرهنگی, مطالب روزنامه تاریخ انتشار : 25 مرداد 1402 - 7:17 |
معرفی کتاب «اسم تو مصطفی است»

زندگی با مصطفی صدرزاده

کتاب «اسم تو مصطفی است» رمان یا داستان بلندی است درباره زندگی مشترک شهید مصطفی صدرزاده با سمیه ابراهیم‌پور. سبک متن این کتاب، از زبان همسر شهید یعنی خانم سمیه ابراهیم‌پور است که خاطرات زندگی مشترک‌شان را با مخاطب قرار دادن مصطفی بیان می‌کند. شروع کتاب با ماجرای آشنایی او با مصطفی صدرزاده است.
زندگی با مصطفی صدرزاده

کتاب «اسم تو مصطفی است» رمان یا داستان بلندی است درباره زندگی مشترک شهید مصطفی صدرزاده با سمیه ابراهیم‌پور. سبک متن این کتاب، از زبان همسر شهید یعنی خانم سمیه ابراهیم‌پور است که خاطرات زندگی مشترک‌شان را با مخاطب قرار دادن مصطفی بیان می‌کند. شروع کتاب با ماجرای آشنایی او با مصطفی صدرزاده است. در پایگاه بسیج محله کهنز شهریار، در حالی که سمیه ابراهیم پور فرمانده پایگاه خواهران بوده و مصطفی صدرزاده از مسئولین و فعالین پایگاه برادران. دو برادر سمیه، سجاد و سبحان، از دوستان مصطفی هستند. سجاد که هم‌سن و سال مصطفی است، مسئول تدارکات پایگاه الغدیر است و سبحان هم از «بچه‌های مصطفی»! «بچه‌های مصطفی» لفظی است که همسر شهید برای همراهان و رفقا و به نوعی شاگردان مصطفی در پایگاه بسیج و مسجد به کار می‌برد.

 بچه‌های مصطفی حضور پررنگی در زندگی صدرزاده دارند و سهم زیادی از وقت مصطفی با آنها می‌گذرد، از هیئت و زیارت و استخر و فوتبال تا ایست-بازرسی و نگهبانی شب‌هنگام. مصطفی شغل ثابت و درآمد درستی ندارد. علاوه بر اینها اهل پس‌انداز و برنامه ریزی مالی هم نیست و در عین حال همیشه به فکر کمک کردن به دیگران و حل کردن مشکل مالی دیگران است. حتی شغلی که انتخاب می‌کند و ماشینی که می‌خرد برای حل کردن مشکل دیگران است.
برای ماه عسلی که می‌خواستند بعد عروسی به مشهد بروند، یکی از دوستانش را به همراه مادر دوستش با خودشان همراه می‌کند، چون آنها تا به آن زمان، مشهد نرفته بودند. برای یکی از بچه هایی که خلاف‌هایی داشته، پول کربلا جور می‌کند تا به گفته خودش، بعد از کربلا، دست از خلاف بردارد که این اتفاق هم می‌افتد.

یک بار یک استخر را یک‌سال اجاره می‌کند که مشکل صاحب استخر و اجاره‌کننده قبلی که هر دو آنها دوستش بودند را حل کند! البته این کار اقتصادی موفق بود و مصطفی سود می‌کند. با سرمایه خودش و دوست و آشنا یک گاوداری تاسیس می‌کند و زمانی که به سوددهی می‌رسد،‌ گاوها سرقت می‌شود و ورشکست می‌شود. یکی از شغل هایش هم فروش برنج بوده. در بسیاری از ماجراهای کتاب، به خصوص فعالیت‌های اقتصادی، «توکل مصطفی» نشان داده می‌شود.ارتباط مصطفی با خانواده خودش و خانمش بسیار خوب است تا جایی که راوی، یعنی همسر مصطفی، می‌گوید در گله گذاری‌ها، برادرانش که هیچ، پدر و مادرش هم همیشه طرف مصطفی را می‌گیرند!

جایی نقل می‌کند که وقتی سال ۸۸ به پایگاه حمله می‌کنند، مصطفی به برادران و پدر همسرش زنگ می‌زند و آنها را با خود همراه می‌کند تا برای دفاع از پایگاه بسیج بروند و او در عین نگرانی، هیچ امیدی برای جلوگیری از رفتن آنها ندارد! به طور کلی فضای هر دو خانواده کاملاً انقلابی است. مصطفی دلیل انتخاب اسم جهادی «سید ابراهیم» را این می‌گوید که اسم پدربزرگ همسرش سمیه را برداشته که سمیه را خوشحال کند؛ البته مصطفی رابطه خوبی با پدربزرگ همسرش داشته و بسیار هم از او تعریف می‌کند. (در کتاب قرار بی قرار، الگو گرفتن مصطفی از شهید ابراهیم هادی هم در کنار این دلیل ذکر شده)وقتی فرزند اولشان در بیمارستان به دنیا می‌آید، مصطفی برای ترخیص مادر و بچه نمی‌آید، چون روز قدس (سال ۸۸) بوده و باید در راهپیمایی شرکت می‌کرده!پیرنگ همه این قسمت‌ها عشق و علاقه راوی به مصطفی صدرزاده است و اینکه همین‌طور که هست او را دوست دارد و با اینکه توقعات طبیعی یک زن از همسرش را بارها گوش‌زد می‌کند ولی باز هم همیشه با کم و کسری‌ها و کم گذاشتن‌های مصطفی همراه است.

البته مصطفی هم به موقع جبران می‌کند و از دل همسرش در می‌آورد. مثلاً بعد از گذشت یک سال و نیم از ازدواج، بالاخره دو نفری می‌روند ماه عسل، شمال؛ آن هم یکراست از سر جلسه امتحان حوزه سمیه!در چند جای داستان، راوی می‌گوید که با فلان تصمیم مصطفی مخالفت کردم ولی او اگر تصمیم به کاری بگیرد از آن بر نمی‌گردد و هیچ کس هم حریفش نیست. به طور کلی در فضای ترسیم شده تا اینجا، زندگی‌شان علی‌رغم مشکلات، شیرین  است هر دو نفر هم‌راهند.سال ۸۸ مصطفی و رفیقش در میدان ولیعصر (عج) بین فتنه‌گران گیر می‌افتند و با قمه و … مجروح می‌شوند و حتی اجازه نمی‌دهند که آمبولانس مصطفی را ببرد و از ساعت ۵ عصر تا ۱۱ شب بیهوش کنار خیابان می‌ماند که نزدیک بوده شهید شود. یکی از اوج‌های داستان، ماجرای تلاش اول مصطفی برای رفتن به سوریه است که از پای پرواز برش می‌گردانند و او شاکی است و عصبانی، می‌گوید می‌خواهم بروم با دوستانم دعوا کنم، و بعد برای شکایت به مقبره ۵ شهید گمنام نزدیک خانه‌شان می‌رود و با تهدید با آنها دعوا می‌کند و می‌گوید «اگر کار منو راه نندازین به همه میگم که شما هیچ‌کاره‌اید، دروغه که شهدا گره از کار باز می‌کنن و آبروتون رو می‌برم و …»اما بالاخره راه سوریه برای صدرزاده باز می‌شود و ابتدا برای کمک به پشتیبانی جبهه، همراه گروهی به آشپزخانه حرم حضرت رقیه(س) می‌رود. مدتی بعد که ایران تصمیم می‌گیرد آن گروه را به ایران برگرداند، با یک نفر دیگر فرار می‌کنند و به یک گروه جهادی عراقی می‌پیوندند و وارد رزم و جنگ می‌شوند.

که البته این راه هم راضی‌شان نمی‌کند و جواب تمنّای مصطفی را نمی‌دهد. در آخر هم به مشهد می‌رود و خودش را شبیه افغانستانی‌ها در می‌آورد و وارد تیپ فاطمیون می‌شود. از اینجا فضای دوم کتاب شروع می‌شود.راوی داستان، همسر شهید، تا اینجای داستان، یعنی جدی شدن حضور او در سوریه، همراهی و همدلی خوبی با مصطفی دارد ولی از اینجای داستان، تمام توانش را برای جلوگیری از او و منصرف کردنش از حضور در جنگ سوریه به کار می‌گیرد! در این بخش به خوبی مشکلات و سختی‌های زندگی خانواده رزمندگان و مدافعان حرم به تصویر کشیده شده. اما محور مخالفت‌های سمیه، نه سختی‌های زندگی، بلکه محبت شدیدش به مصطفی و ترس از، از دست دادن او بیان می‌شود. البته در ماجرای ارتباطات آنها با دیگر خانواده های رزمندگان و شهدای مدافع حرم، مشخص می‌شود که بسیاری از خانواده‌ها، مخالف نیستند و به خوبی با همسر یا فرزند مدافع حرمشان همراهند. 

در فضای دوم کتاب، مخاطب گاهی خودش را جای مصطفی می‌گذارد و دلش برای او می‌سوزد که در راهی که انتخاب کرده، چه سختی مضاعفی دارد که همسرش، همراهی نشان نمی‌دهد. هرچند مخاطب گاهی هم به مصطفی حق نمی‌دهد که می‌توانست کمی بهتر عمل کند تا خانواده را هم راضی نگه دارد. مصطفی چندین مجروحیت دارد که منجر به بازگشت به ایران و بستری شدن می‌شود. مشکلات و سختی‌های سمیه، در ایام دوری مصطفی که با بارداری دوم و زایمان و … هم همراه است خیلی خوب تصویر شده ولی در عین حال، صبر و تحمل و بخشش همسر هم، از آب درآمده و ما با یک اعتراض دائمی و تلخ مواجه نیستیم. 
یک اوج دیگر داستان آخرین مجروحیت جدی مصطفی است که در بیمارستان بقیة‌الله (عج) بستری است و همزمان می‌شود با زایمان دوم سمیه در همان بیمارستان که این اتفاق بسیار شیرین بیان شده است. 
اوج دیگر داستان، سفری است که صدرزاده هماهنگ می‌کند تا سمیه و بچه‌ها با کاروان خانواده شهدا و مدافعان حرم به سوریه بروند. همراهی مصطفی با خانواده‌اش در این چند روز یک چالش و تعلیق داستان را حل می‌کند؛ آن چالش این بود که شاید تعهد و علاقه مصطفی نسبت به زن و بچه و خانواده‌اش کم است؟! اما این سفر که در آن خانواده و آرمانش، در کنار هم هستند و تعارضی بینشان نیست تا مجبور باشد یکی را انتخاب کند، نشان می‌دهد که مسئله مصطفی صدرزاده، کم تعهدی به خانواده نیست، بلکه تزاحم آرمان بلند اوست با شرایط خانوادگی. همین هم باعث می‌شده که گاه و بی گاه از همسرش دور شود و به نوعی برایشان کم بگذارد. این مفهوم آنجا تکمیل می‌شود که مصطفی بعد از شهادت، به خواب افراد مختلفی می‌آید و به هر نحوی نشان می‌دهد که همراه آنهاست و حواسش به آنها هست.
دلیل نام‌گذاری کتاب هم بسیار جالب است: سمیه در یکی از مجروحیت‌های مصطفی، به او می‌گوید دیگر نباید بروی سوریه، مصطفی جواب می‌دهد «مثل زنان کوفی نباش»، سمیه می‌گوید «می‌خواهم با زنان کوفی محشور شوم، فقط نرو». مصطفی هم قبول می‌کند و می‌گوید: «پس از این به بعد اسم تو سمیه نیست و آزیتاست. اسم من هم کوروشه. هیئت و مسجد هم نمی ریم و تو خونه نماز می خونیم. یا رومی روم یا زنگی زنگ!» سمیه ابتدا قبول می کند ولی طاقت نمی‌آورد و می‌گوید «قبول، اسم تو مصطفی است». مصطفی هم می‌گوید «بله، مصطفی، اسم من و پرچم منه».

|
برچسب ها

این مطلب بدون برچسب می باشد.

به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : دیدگاه‌ها برای زندگی با مصطفی صدرزاده بسته هستند

مجوز ارسال دیدگاه داده نشده است!

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.