خادمی در خانه پدری - روزنامه رسالت | روزنامه رسالت
شناسه خبر : 72811
  پرینتخانه » فرهنگی, مطالب روزنامه, ویژه تاریخ انتشار : 27 شهریور 1401 - 6:12 |
روایتی از 10 روز خادمی زوار اربعین امام حسین در مهمان‌خانه حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام

خادمی در خانه پدری

اربعین زوایای پنهان زیادی دارد که هر کدام، می‌توانند تبدیل شوند به روایت‌هایی بکر و جذاب. یکی از این زوایای نسبتا پنهان‌تر، مهمان‌خانه حرم امام علی علیه‌السلام است که تعداد زیادی از زوار ساکن در نجف را اطعام می‌کند. آنان که رفته‌اند می‌دانند لذت زیارت اربعین، به پیاده‌روی در طریق، رسیدن به کربلا پس از چندین روز و رها کردن خود در سیل زواری است که به سمت حرم و دور ضریح، روان است. اما هستند افرادی که این لذت را نادیده می‌گیرند و در مواقعی حتی به جاماندن از زیارت اربعین نیز راضی می‌شوند.
خادمی در خانه پدری

گروه فرهنگی
اربعین زوایای پنهان زیادی دارد که هر کدام، می‌توانند تبدیل شوند به روایت‌هایی بکر و جذاب. یکی از این زوایای نسبتا پنهان‌تر، مهمان‌خانه حرم امام علی علیه‌السلام است که تعداد زیادی از زوار ساکن در نجف را اطعام می‌کند. آنان که رفته‌اند می‌دانند لذت زیارت اربعین، به پیاده‌روی در طریق، رسیدن به کربلا پس از چندین روز و رها کردن خود در سیل زواری است که به سمت حرم و دور ضریح، روان است. اما هستند افرادی که این لذت را نادیده می‌گیرند و در مواقعی حتی به جاماندن از زیارت اربعین نیز راضی می‌شوند. آنچه آنان را به دل کندن از این لذت راضی می‌کند، شریک‌ شدن در سفره اطعام حضرت پدر است. کمک حال پدر بودن، زایدالوصف است لذتش. میزبانی از زوار آن هم در خانه پدر امام حسین و پدر تمام زوار او، حس بی‌نظیری دارد که خادمان مهمان‌خانه حرم یا به قول خود خدام، «مضیف» را مشتاق تجربه‌ مکرر آن می‌کند. 
یکی از دوستان نویسنده که چند باری در فرهنگی« رسالت »
هم قلم زده بود، می‌خواست برای بار دوم سفر مضیف برود در ایام اربعین. آنچه در پایین می‌خوانید، روایتی است از خدمتگزاری در مضیف و مهم است که بدانیم روایت با گزارش، متفاوت است. به این معنا که در روایت به‌ جای جزئیات و اطلاعات مفید، باید به دنبال حس و حال، فاز و فضا و جو موجود در یک رویداد باشیم. روایت، خاصتا روایتی که در پایین می‌خوانیم، بسیار شخصی است و یک‌‌ رویداد بیرونی از آن جهت روایت می‌کند که سبب رویدادهایی در درون راوی شده است. به این ترتیب روایت، اساسا در مورد درون است تا بیرون. روایت همچنین کوتاه‌تر از سفرنامه است و تنها آنچه از رویداد یا سفر در قلب و اعماق دل و احساس راوی بر جای مانده را تعریف می‌کند.
 روزهای اول، دوم، سوم، چهارم:
بنا داشتم امسال سفت‌تر سفرنامه را بنویسم که به کار جواد هم بیاید، نتیجه؟ همین که می بینی. روز چهارم سفر شب شد و تازه دست به تایپ شدم. العبد یدبر، و الله یقدر. شش و نیم صبح، عجول سوار اتوبوس شدم. از پادگان زدیم بیرون، سفر شروع شد. سفری که یکبار تجربه کرده بودم و فکر نمی کردم دوباره تجربه کنم. بنایم هم این بود، یک سال برو مضیف حرم امیرالمومنین، طریق را سال بعد برو. یک سال را رفتم، بعد کرونا شد، و حالا که مجدد ممکن شده، دعوت‌نامه‌ای که فکر نمی کردم بیاید را، ربیعی فرستاد. نامه‌ هاگوارتز بود انگار‌. درجا جواب مثبت را فرستادم. اگر عروس اینطور سرضرب بله بگوید، تا هفت نسل بعد عمه‌ها برایش حرف درمی آورند. البته وقتی پای عاشقی وسط باشد، بگذار دربیاورند. تهش آنکه باید
 می گوید ببین چقدر دوستش داشته. من هم، سر ضرب بله را گفتم که همین را ثابت کنم. این‌شد که پنج‌شنبه صبح توی اتوبوس نشسته بودم.
بیست و چهار سالم دارد تمام می‌شود. پر از روزهای سخت و ساده. اما این، تا همینجا، پر قطع و وصل‌ترین سفر بوده. توی گوشی تصاویر جماعت سرایا را که می دیدم، دلم لرزید که سفر هوا شد. دوساعت بعد که مقتدا صدایشان کرد خانه‌هاشان، دلم آرام شد. اما چند کیلومتری مهران، که حدود ۱۱ شب به آن رسیدیم، دلم نلرزید. ریخت روی زمین. قریب به یقین بود که سفر هوا شده. مسیر کامل بسته بود. تا صبح ماشین‌ها دقیقا یک‌جا ایستاده بودند. ملت کف جاده خوابیده بودند. بعضی‌ها گاردریل را می‌کندند تا دور بزنند بروند خانه. چهل و هشت ساعت دقیقا طول کشید. تمام این دو روز در گرمی بیابان یا در انتهای اتوبوس، روی موتور، با کولری که بادش نمی‌رسید، سپری شد. تعارف هم نداریم، خیلی سخت بود. اما دست آخر، درست شش و نیم صبح روز سوم، نزدیک طلوع شرعی آفتاب، ما توی نجف بودیم و داشتیم از پله‌برقی‌های شهر می آمدیم بالا.
تجربه ثابت کرده که اگر آدم در روز عاشورا حال گریه کردنش از روزهای دیگر محرم بیشتر باشد، در کربلا هم می‌تواند گریه کند. و خب در هر دو نمی‌شود. روایت هم هست، ظاهرا. امسال ما قبل سفر کربلا نرفتیم. [دلم می خواهد
 با جمله‌ قبل بزنم زیر گریه. اما اینجا شلوغ است.]  شاید یک شبی برویم. شاید‌. شاید… چقدر این کلمه دور است‌. اما غرض اینکه، اگرچه نمی‌شود در کربلا گریه کرد، در نجف اما می‌شود. شش و نیم رسیدیم. یک زیارت به شرحی که بالا گفتم، و بعد، سراغ سهم خودمان از حرم رفتیم، آشپزخانه‌اش. 
مجهزتر شده است، و این یعنی بو و گرمای کمتر. کار روز اول هم، برای تازه رسیده‌ها، سبک‌تر. 
شهر اما از سه سال پیش، چندبار شلوغ‌تر. الحمدلله.
دیروز، همکارهای مضیف نیت کرده بودند من به امپراطوری کش‌زدن دور ظرف‌ها، که سال ۹۸ برای خودم تثبیتش کرده بودم، نرسم. هر ردیفی میرفتم کش بزنم یک نفر می‌آمد جلویم شروع می‌کرد کش زدن. و چون دو پادشاه در یک اقلیم نگنجد، من سرگردان می‌شدم در بخش شستشو، دنبال دیگ آوردن و در هزاری کار دیگر که بعد بسته‌بندی بود.
امروز اما به تاج و تختم رسیدم. دستم گرم شده بود و تعریف سایر اجزای خط هم، خودمانیم، واقعا حس خوبی داشت.
اما کشیدن که تمام شد، تازه روز سخت آشپزخانه شروع شد. چیزی که دیروز آماده‌سازی مقدمات ناهار فردا بود، امروز آماده‌سازی مقدماااااااااااااااااااااااااااااااااات ناهار فردا بود. 
و در همه حال، امان از مرغ.
حال و هوای معنوی مال زیارت است. مضیف، زیارت نیست. لذا اگر زور نزنی، توی آشپزخانه نگاهت هم به لوگوی زیبای عتبه نمی افتد، و با اینکه توی حرم می خوابی اما عادت فراموشت می‌کند توی حرم خوابیده‌ای. 
باید حواس جمع بود و آنوقت است که آدم تا بندبندش کار می‌کند، کار می‌کند. 
این یادداشت همینجا تمام می‌شود چون نویسنده در شرف بی‌هوشی‌ست.
  روز پنجم
کار آشپزخونه بر خلاف دیروز خلوت بود. مجدد بر مسند کش‌زن تثبیت‌شده‌ام. بعد پایان بسته‌بندی، تقریبا فقط شستشو بود و خورد و خوراک. و البته جابه جایی چند دیگ هم همیشه در تقدیر است. البته شستشو از روزهای قبل، مفصل‌تر بود. 
کار که تمام شد، صحبت دسته جمعی رفتن به کوفه شد. و امان از کوفه…
کوفه واقعا همیشه جای عجیبی‌ست. یک لحظه تصور کن جایی راه می‌روی که تمام شنیده‌هایت از پنج سال حکومت امیر، آنجا بوده. یا تصور کن مردمش را که در همین کوچه‌ها، زیر پدرجد این نخل‌ها با مسلم بیعت کرده‌اند. اگر مثل ما شب دیروقت می‌روی، تصور کن خیابان خلوت است و مسلم دارد در به در دنبال خانه‌ای که یک شب بماند می‌گردد. کاروان اسرا را در کوفه تصور نکن. 
برو سمت مسجد، آدم را ببین در حال توبه، نوح را ببین در حال خروج از کشتی، امام را ببین، در حال نماز خواندن. امام را ببین در حال خطبه‌خواندن. امام را ببین، هنگام نماز صبح روز ۱۹ رمضان. برو در مسجد زیبای کوفه. امام را ببین در هنگام ورود، چندی بعد از ظهور.
برو در مسجد کوفه و انگورهای محراب را تماشا کن.
روبه روی محراب، مشغول این کلمات شدم:
گاه نشسته است با میثم خرما فروش
گاه شده چاه کَن برزگری سخت کوش
گاه کشد نیمه شب بارِ یتیمان به دوش
بارِ زنی می‌کشد طعنه‌ی او هم به گوش
این که فقط با نمک نان جوین کرده نوش
فاطمه از گریه‌اش وقت سحر بشکند…
  روز پنجم 
شهر خلوت شده بود. کار، خلوت شده بود. شب برای بار دوم رفتم زیارت. بهترین زیارتم بود، در همیشه. 
تنها تو می مانی…
ما می  رویم از یاد…
از خاک ما در باد…
بوی تو می‌آید…
 روز ششم و هفتم
کار مضیف متعادل شده. شیفت‌های ظهر تا غروب، صبح تا ظهر شده. این یعنی کار متعادل، نه کم مثل قبلی‌ها، نه زیاد مثل روز مرغ‌ها. و این یعنی فرصت، برای زیارت. برای توجه به چه؟ به کم بودن فرصت!
  روز هشتم
امروز سر ریل بودم، کامل. کار سر ریل سخت تر است. چون نجنبی غذا رفته. بعد تلنبار می شود و باید ریل را خاموش کنند تا گوشت‌های گذاشته نشده‌ چلوگوشت‌ها توی ظرف گذاشته شود، درهاشان با فشار بسته شود، و کش، سرزمین محبوب من تقی صدا کند و تمام.
امروز، سوای اعصاب خرد کن بودن خادم ایرانی روبه رویی، که کم کار می‌کرد و خنک، همان سر ریل نیم کیلو گوشت چلوگوشت را خورد، روز غم انگیزی بود که کاش تمام نمی‌شد. کش به کش، در ظرف به در ظرف به پایان نزدیک‌تر شدیم و یک دفعه ابراهیم پور ظرفی را بالا برد و گفت: بچه‌ها، آخرین غذا. این، معنایش این بود که هرچند کارت خادمی عتبه دستمان می‌ماند، اما دیگر خدمتی نداریم که بکنیم. 
جمع متلاشی شد. هرکسی برنامه منحصر بفردی داشت تقریبا. من و جواد جمع کردیم رفتیم حرم حضرت امیر.
چه بگوید خادمی که عمر خدمتش به سر رسیده؟
رفتم حرم. تنها چیزی که به ذهنم رسید، عذرخواهی بود. دلم نمی رفت حاجات بگویم. بدهکار بودم. نمی‌توانستم بیشتر بخواهم. وام گرفته بودم این ۱۰ روز را، و خوب هم خرج نکرده بودم. بدهکار بودم و روی بیشتر خواستن نداشتم. در حد یک دو درخواست پدر پسری، و خداحافظی.
الآن که اینها رو می نویسم، یحتمل پر تا پر غلط تایپی و نگارشی‌ست. چرا؟
چون با جواد توی ون، داریم می رویم سمت کربلا.
شاه، گفتا کربلا، امروز، میدان من است…
  روز نهم
یک ساعت پیاده‌روی با یک کوله‌‌ که برای سفرو نه پیاده‌روی بسته شده، داشتیم تا رسیدن به کربلا. 
میانه‌های راه، حوالی یک و سی‌دقیقه شب، حرم سقا از دور پیدا شد. 
لذت دیدن ماه کامل را در شب‌هایی که از اندازه‌ عادی بزرگتر است، صد برابر کنید.‌ شاید یک ذره از آنچه دیدیم باشد. همه‌چیز، همه‌چیز، تمام آنچه وجود داشت، جلوی ما بود. رفتیم.
از کنار حرم عباس رفتیم سمت بین الحرمین. روی حرمش، پرچم بزرگ زده بودند السلام علیک یا ساقی عطاشی کربلا.
دوتایی یکباره زیر لب شروع کردیم که، ای ساقی لب تشنگان، ای جان جانانم، سقای طفلانم. حال خوشی بود، واقعا.
 کمی بعد در بین الحرمین بودیم.
لوکیشنش را اینستاگرام می‌گوید “جنت الله فی ارضه” 
گواهی بر اینکه نور خورشید واقعا چقدر روشن است.
گذرنامه را گذاشتیم توی جیب شلوار، کوله‌ها که تمام بار سفر بود را انداختیم روی نرده‌های بین الحرمین. به امیددیدار مجدد در زمانی دیگر.
حدود ساعت سه رفتیم توی حرم ارباب. ازدحام بود دوباره. این‌بار البته کسی نیزه و سنگ نداشت. حرم ارباب روضه‌ منسجم است. مثلا همین که، بعد ورود از هر باب با شیب تند رفتیم پایین. مردد بودیم که روضه‌ منوره، زیر قبه برویم یا نه. ازدحام شدید بود، دوباره. دو دل ایستادیم،
 بعد گفتیم بدترین سناریو اگر مرگ باشد، که بهترین سناریو است. دل به دریا زدیم. نه که استعاره از خطر کردن باشد. واقعا دل به دریا زدیم. از باب علی اکبر خودمان را انداختیم در دریا. دریا من را برد. دعای مستجاب تحت قبه‌ام، به تماشا گذشت.
چه بگویم؟ که غم از دل برود.
خارج شدیم. از بهشت نورانی. از روضه‌ منوره. از تحت قبه‌ مستجاب الدعوه. سبک. روشن. غافل از اینکه با همان خط زیبا که نوشته بود باب شاهزاده، علی اکبر (ع)، کمی جلوتر نوشته‌ سرخ رنگی روی دیوار بود که ذغال گداخته می ریخت در دل آدم. به ذغال گداخته تشبیه نمی کنم. حس دیدنش، به خدا قسم همینطور بود. در بدن آدم جایی پایین سینه شعله می‌کشید. حرارتش لهیب داشت. درد بود. هیچ کسی روضه نمی خواند. اصلا کسی کلمه‌ای حرف نمی زد. حتی همهمه‌ ازدحام هم خاموش بود‌. مردم و ما بهت زده به آن ضریح خالی نزدیک می شدیم، و تنها صدا، گریه بود. نه گریه‌ سبک هیئت. گریه‌ درد. صدای گریه‌ تیر خورده. سنگین. تلخ. مهیب.
روی دیوار نوشته بود؛ مذبح مقدس.

|
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : دیدگاه‌ها برای خادمی در خانه پدری بسته هستند

مجوز ارسال دیدگاه داده نشده است!

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.