گفتی کی شهيد شده؟! - روزنامه رسالت | روزنامه رسالت
شناسه خبر : 14975
  پرینتخانه » یادداشت تاریخ انتشار : ۱۴ دی ۱۳۹۸ - ۸:۵۵ |

گفتی کی شهيد شده؟!

همت و خرازي را راحت گفتيم «شهيد» چون تا چشم باز کرديم، شهيد ديده بوديم‌شان! عادت کرده بوديم به اين وضع! مگر همه‌اش چند تا عکس داشتيم با پدران‌مان؟ مگر فاطمه چراغچي جز همين ۳ تا عکسي که براي‌مان فرستاد، عکس ديگري هم با پدرش داشت؟
گفتی کی شهيد شده؟!

|حسين قدياني|
همت و خرازي را راحت گفتيم «شهيد» چون تا چشم باز کرديم، شهيد ديده بوديم‌شان! عادت کرده بوديم به اين وضع! مگر همه‌اش چند تا عکس داشتيم با پدران‌مان؟ مگر فاطمه چراغچي جز همين ۳ تا عکسي که براي‌مان فرستاد، عکس ديگري هم با پدرش داشت؟ کلا ۴ تا عکس با پدرم دارم که در ۲ تايش هم خوابم! ما بابااکبرها را راستش بيشتر با عنوان «شهيد» مي‌شناسيم هنوز، تا «پدر»! پدر يعني «سايه» اما سايه‌ بالاي سر ما خيلي زود رفت جبهه و ما را بي‌سايه کرد! ما حتي به آويني و صياد و حاج‌احمد هم راحت گفتيم «شهيد»! بله! اين‌ها همه بعد از جنگ به شهادت رسيدند ولي نه خيلي بعد از جنگ! سخت نبود قبل از اسم‌شان بگوييم «شهيد»! هنوز باز بچه بوديم و خيلي شناختي، خاطره‌اي، ديداري، چيزي نداشتيم با اين عزيزان! تا آمديم در وادي هنر، هر را از بر تشخيص دهيم و ۴ تا چرت و پرت بچپانيم در روزنامه‌ديواري‌مان، انکشف که صاحب آن صداي رؤيايي که در «روايت فتح» مي‌شنيديم و معناي خيلي از حرف‌هاي قشنگش را هم درست نمي‌فهميديم، در فکه رفته روي مين و شهيد شده! صياد و کاظمي را هم خيلي کم ديده بوديم؛ فقط گاهي در قاب سيما! و من که باري اين توفيق را داشتم تا صياد را در امام‌زاده‌ ميدان تجريش زيارت کنم، تصادفي بود! و چه تصادفي! داشت نماز مي‌خواند
تک و تنها، بي‌محافظ! هيچ‌کس تا ۱۰ متري‌اش نبود و به آن پيرمرد قدخمان شاه‌مقصود به دست هم نمي‌خورد محافظ مسئولين باشد! رفتم جلو! بچه بودم هنوز! حالا بگو اولين روزهاي نوجواني! و هنوز مي‌شد شيطنت کرد و رفت جلوي‌جلو مثل اين خل و چل‌ها تا بفهمي در قنوتش چه دارد مي‌خواهد صياد از خدا! نوشتم اين را قبلا بارها که؛ «اللهم ارزقنا توفيق الشهادة في سبيلک»!
يعني: اين سرداري که جلوي خداي امام‌زاده صالح، سرش را کج کرده و هيچ هم متوجه خنگ‌بازي‌هاي تو نيست، امروز و فرداست که بشود يکي مثل همت و خرازي! ولي راستش بعد نماز، خوب متوجهم شد! اين را ديگر تازه الان دارم مي‌نويسم که بعد از زل‌زدن‌هاي از کم‌ترين فاصله، رفتم تکيه دادم به ديوار تا از دور بهتر تماشايش کنم و صياد اما همين که نمازش تمام شد، صدايم کرد! و نمي‌دانم چرا قبل از هر چيز، اين‌جور خودم را معرفي کردم که «من فرزند شهيدم!» مهربان‌تر شد! مهربان‌تر شد و پدر شد و بوسه‌اي زد پس سرم! بوي دهه ۶۰ مي‌داد! بوي شهادت! و چند ماه بعد که اخبار، خبر شهادتش را داد، هيچ تعجب نکردم! صياد وبلاگ نداشت و پيجي در اينستا نداشت و با ما تا اعماق ۸۸ و ۹۸ نيامده بود! روضه‌ي چي براي‌تان بخوانم؟ خودتان گريه کنيد ديگر…

نویسنده : حسين قدياني |
به اشتراک بگذارید
تعداد دیدگاه : ۰
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط رسالت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.